این روزها گویا هر لحظه سنگینی بار جهان بر شانههای ضعیفم افزوده میشود. دمی نمیگذرد که این مریضیهای فصلی، این مهمانهای ناخواندهی نامرئی، کام وجودم را تلختر و مسیر نفسکشیدنم را باریکتر میکنند. هرچه بیشتر میکوشم خود را از این بند برهانم، بیشتر در تار و پود خستگی و بیحوصلگی گرفتار میشوم. امروز از همان صبح، آفتاب نهتنها بر زمین که بر روح من نیز غبار اندوه افشاند. خانه، درس و حتی کوچکترین کارها، همه باری شدند که توان برداشتنش از دوشم گریخته بود.
با خودم گفتم: "بیخیال! امروز روز من است، برای خودم رخصتی میگیرم." اما این رخصتی چیزی نبود جز قدم زدن بیهدف در خیابانهایی که بهظاهر خاموش، اما در باطن مملو از هیاهوی زندگی بودند. بیخبر از گذر زمان و مسافت، به ناگاه خود را در انتهای راهی یافتم که هیچ نقشهای برایش نداشتم. روزه بودم، صحتم خرابتر از همیشه، اما پاهایم همچنان راه میرفتند، گویا دلیلی داشتند که من از آن بیخبر بودم. عصر وقتی بالاخره به خانه برگشتم، همان خستگی جسم و ذهن دست به دست هم دادند تا حتی توان آمادهکردن افطاری را از من بگیرند. در این حال و هوا بودم که ناگهان مادرم، این فرشتهی زمینی، وارد شد. با خود پطنوسی آورد که عطر دلنشینش هر دیو خستگی را از من دور میکرد. بولانی گندنه و بریانی، غذاهایی که با مهر مادرم عجین شده بودند، انگار جادویی بودند که تمام وجودم را آرام کردند. هنوز چند لحظهای به آذان مانده بود. به مادرم با خنده گفتم: "مادر، امشب اولین شبی است که خانه داکتر امین مهمان ندارد. حتما یک سجده شکرانه بجا میآورم!" مادرم خندید و با نگاه مهربانش گفت: "چرا اینطور میگویی دخترم؟" من که از خستگی مفرط به ستوه آمده بودم، ادامه دادم: "مادر، هر شب اینهمه مهمان، هرکسی باشد خسته میشود. ۱۵ تا ۲۰ نفر برای من زیاد است!" اما انگار این شکرانه دوام نداشت. صدای زنگ تیلفون بلند شد. گوشی را با بیحوصلگی برداشتم و دیدم کاکایم تماس گرفته است. هنوز گوشی را درست نگرفته بودم که او با صدای پرانرژیاش گفت: "نزدیک هستیم، با خالهات و دخترها میآییم خانهتان!"
مادرم با خنده گفت: "دیدی؟ میخواستی شکرانه بجا بیاوری!" و من که دیگر حتی آه کشیدن هم برایم دشوار شده بود، برخاستم و شروع به آمادهکردن میز شام کردم. با تمام خستگی، میز چیده شد، غذاها آماده شد، و مهمانها آمدند. اما عجیب بود؛ این جمع گرم و صمیمی، این صحبتهای بیغلوغش، گویا همان چیزی بود که نیاز داشتم. کاکایم و پدرم از کودکیهایم میگفتند، از لجبازیها و نازدانه بودنم، و من خندیدم، خندهای که مدتی بود فراموشش کرده بودم. کلماتشان گویا زخمی کهنه را مرهم میگذاشت. در پایان شب، وقتی همه رفتند و سکوت دوباره به خانه بازگشت، فهمیدم که گاهی زندگی در میان همین لحظات ساده و ناخواسته، معنای واقعیاش را نمایان میکند. مادرم که کنارم نشسته بود، آرام دستش را بر شانهام گذاشت و گفت: "میبینی؟ اینهمه نگرانی برای چیست؟ خداوند همیشه راهی برای آرامش میگذارد." من، در این لحظه، شکرانهای بهجا آوردم، اما نه برای نبودن مهمان، بلکه برای داشتن مادری که چراغ خانه و زندگیام است و برای جمعی که خندههایش مرهم خستگیام شد. شاید همهی اینها یادآوری بود که حتی در سختترین روزها، نعمتهایی داریم که باید قدرشان را بدانیم.