وقتی مرا روی دستگاه آپولو نشاندند، انگشتان دست چپم را در جهت خلاف خم کردند و زیر تسمه آهنی آپولو گذاشتند و آن را سفت کردند. صدای ترق تروق انگشتانم را شنیدم. بعد دست راستم را بی آن که انگشتان اش را خم کنند، زیر تسمه آپولو گذاشتند. انگشتان دست راستم را نمیخواستند شکسته شود، تا برای نوشتن بازجویی از آن استفاده کنند. هر دو پای مرا هـم زیـر تسمه آهنی سفت کردند. اکنون دیگر امکان تکان خوردن نداشتم. بعد کلاه خود آهنی را روی سرم گذاشتند تا هنگامی که از شکنجه فریاد میکشم، صدای من در کلاه آهنی بپیچد. گویی یک دیگ مسی را روی سرم گذاشته بودند. و هر فریادی که بر اثر شکنجه میزدم، چنان در گوش خودم میپیچید که میخواستم دیوانه شوم. شکنجه را شروع کردند. کابل ها در این حالت به کف پای من فرود می آمد. اما چون امکان تکان خوردن نداشتم، فریادم بر اثر آن کلاه، در سرم میپیچید. آنها آن قدر این شکنجه را ادامه دادند، تا عاقبت از حال رفتم. چه مدت بی حال بودم؟ نمیدانم. این قدر یادم هست که تن و لباسم خیس آب بود و کسی توی صورتم می زد و یک پنکه روبروی من میچرخید. وقتی به هوش آمدم، غیر از بازجویم و حسینی و دکتر بهداری کسی در اتاق نبود. دوباره مرا سوار آپولو کردند و با همان ریتم شکنجه کردند. حالا احساس مرغی را داشتم که زنده زنده پخته میشود. یا انگار زنـی بـودم که همه دنیا را از رحم اش بیرون میکشند. بازجو گفت: "هـر وقـت راضی شدی همین جا اعتراف کنی، انگشت دست راستت رو تکون بده." و من زیر هر ضربه ناخودآگاه پیچ و تاب میخوردم و انگشت دست راستم را تکان میدادم که آنها لحظه ای از زدن من دست بردارند. اما آنها اعتنایی نمی کردند و من هیچ راهی برای خروج از این جهنم نداشتم. هزار بار آرزو کردم بمیرم و نمردم. جان سگ داشتم. ساعاتی بعـد مـرا بـاز کردند و روی زمین انداختند. دو برابر خودم شده بودم. بازجو آینه را آورد جلوی صورتم و چشم بند مرا باز کرد. چشمهایم توی صورت پف کرده ام پیدا نبود. پاهایم به گوشت چرخ کرده میمانست. دکتر بهداری روی هر دو پایم پودر پنسلین میریخت و پماد زرد رنگی را از زانو تا کف پاهایم می مالید.