«ما به راهپيمايي خود روي تپه، و روي پوكه خمپاره ها و آهن پاره هاي درهم رفته و پارچه هاي خون آلود ادامه ميداديم، و او از اينكه كنار يك زن راه ميرفت خوشحال بود. او آنقدر خوشحال بود كه حتي بوي بد عرق و صورت كثيف و لباس سربازي زن همراهش را نميديد. او آن زن را معطر و تميز ميديد و دست در دست او در ميان جنازه ها قدم ميزد. درست مثل آنكه او را در دستي پر از گلهاي مارگريت همراهي كند. اگر قرار باشد امشب بميرم، باز راضي هستم از اينكه چنين خيالي را برايش بوجود آورده ام».