چه موضوع ای زیبا تر از آن است
که از غم ها و دردهای مان در این سالیان دراز بگوییم
و دست به کاری بزنیم تا فردایی روشن را بتوانیم برای همه به ارمغان بیاوریم
پس بیاییم برخیزیم!
مردمی که به دیدنِ جاری شدنِ خون عادت کردهاند
خیلی زود یاد میگیرند...
عطر کسی در خاطرِ آغوشِ من جا مانده است درتنگ تنهایی دل اندوهِ دریا مانده است
از من که عمری شهره ی آرام و عاقل بودنم در یاد عقل اندیشها دیوانگی ها مانده است
ای صبح دل تنگی بگو تا حسرتِ دیدار او چندین طلوعِ آرزو از شوقِ فردا مانده است ای عشقِ بی پایانِ من بی تابی و درمان من جانِ منِ بی جان چرا آن سویِ دنیا مانده است
در حسرتِ دیدارِ او می پرسم از هر آرزو در چشمِ او هم مثلِ من شوقِ تماشا مانده است؟