#قصیده_شهر_سوختهبرای شهرم
#سنقر@barfitarinaghoshخشکیده برگبرگ درختانت
ای
شهر من کجاست بهارانت؟
از لاله و شقایق و آویشن
خالی شدهست دره و دامانت
خشکیده شاپسندِ زلالِ تو
بر قلههای بیر و پریشانت
در چشمۀ سهیل نمیروید
گلبوتههای پونه و ریحانت
بس توتیا که رُسته و پژمرده
یک زانهمه نرُسته به چشمانت
داغ شقایق است نمیبینی؟
رُسته به کوه و دشت و بیایانت
پژمرده بوتههای گل ختمی
روییده خار و خس به گلستانت
بلبل به باغ برده شکایتها
از سُهره خالی است چنارانت
پاییز برگریزِ بلاگستر
دیریست کو که گرفته گریبانت
بالِ قناری از نفس افتاده
جغد آشیانه کرده به ایوانت
خالیست طاقِ گسترۀ آبیت
از بالبال و غمزۀ مرغانت
ای دشتهات حُجرۀ عطاری
کی باز میشود درِ دکانت؟
چون شد شَبَهفروشی شبهایت
فیروزهریزِ نیلی روزانت؟
از آن دهان چون صدفت میریز
مرواریای سُفته به مرجانت
تارِ جنون تنیده به پود غم
غم پی زدهست در رگ و در جانت
از شوقِ کودکانه تهی گشتهست
آن پیچپیچِ کوچه و دالانت
کو آن یلانِ صفشکنِ نامیت
گُردانِ دست شُسته ز دامانت
کلیایی نجیب چرا خالیست
از اجتماعِ خیلِ دلیرانت
دستی پلید شُسته به نامردی
در جادهها غبارِ سوارانت
آتش گرفته آذرت از خشکی
خاکستریست چهرۀ آبانت
ای
شهرِ چارفصل˚ زمستانی
کو جامۀ سپید زمستانت
چون بردگان عهدِ فراموشی
آوردهاند بر سر میدانت
دیری نشُسته خاکِ غریبت را
سر تا به پا زلالیِ بارانت
شهر من ای سرای فراموشی
ای که گرفته هم نفس و جانت
گو یاورانِ عهدِ قدیمت کو؟
کو آن مرامداریِ یارانت
پیران کشیده، رو به نقابِ خاک
در غربتند خیلِ جوانانت
طُفلان نشتهاند خراب و خورد
در گوشهگوشههای خیابانت
زخمی نشسته بر تنِ رنجورت
کی میرسد طبیب به درمانت
یادآر روزهای بهینتر را
آن روزگار شاد به سامانت
با من قرار بود بمانی تو
ای من فدای قول و قرارانت
من دادِ خود کجا ببرم وقتی؟
دیوی نشسته بر درِ دیوانت
خاکم به چشم تا که نبینم باز
چشمانِ غم گرفتۀ گریانت
خاکم به سر مباد تهی هرگز
دستم ز مهرورزیِ دستانت
برخیز شب به نیمه رسیدهست آی...!
شوقم دِه از صفایِ پگاهانت
تا نورِ صبحگاه بریزد باز
از شوقِ روز بر لبِ ایوانت
چهاردهم مرداد1397
#محمدجلیل_مظفری@barfitarinaghosh