اما تلاش هایت برای چنگ زدن و تمنا به در تابوت بی فایده بود. ناخن به انگشتانت نمانده بود؛ زیرا من آن ها را در دست داشتم. دندان هایت درون جیب داخلی کت من قرار داشتند؛ نزدیک به قلب من. آخر من تو را بسیار دوست میداشتم. اگر زودتر بیدار میشدی شاید میتوانستی از هیولایی به نام من فرار کنی؛ بنابراین مطمئن شدم درد را به اندازه ای بچشی تا چشمانت را باز نکنی. من را رها کردی؛ من نیز تو را رها کردم. برای چگونه بودنش که شرطی نگذاشته بودی!