🌷بسم رب العشاق
🌷#قسمت_بیست_هفتم #حق_الناس ساعت ۵:۳۰-۶بود مادر و محمد اومدن
-سلام مادر
مادر:فاطمه جان پسرت خوابید بذارش تو تختش
-چشم
محمد گذاشتم تو تختش
ای جانم
پسرم چقدر بزرگ شده
پسرقشنگم
بچم انقدر توپولی بود خواهرزادم بهش میگفت کپل مدرسه موش ها
اما مثل پشمک نرم و خوردنی بود
یهو یاد یسنا افتادم
خواهرش بمیره براش
یسنای من عاشق واقعی بود
شاید هرکسی جای محمد بود همون موقعه واقعیت به همسرش میگفت
با صدای در سرم برگردونم به سمت در
علی بود روبه روم نشست و گفت خانمم چرا گریه کرده
-علی
علی:جانم
-فردا میری سوریه ؟
علی:خانمم ما که حرفهامون زدیم
پس چرا گریه کردی؟
-خخخ علی آقا به خاطر اعزام شما گریه نکردم
علی:آهان آخه من گفتما بابا خانم ما شیر زنه
پس چرا گریه کردی فاطمه بانو ؟
-برای یسنا و محمد
علی:فدات بشم خدا مصلحت
هر کس بهتر میدونه
-اوهوم
علی فردا شماهم میرید منقطه ای که آقا مجتبی هست ؟
علی در حالی زد روی دماغم :آی آی خانم از طرف داعش مامور تخلیه اطلاعات شدی
-دقیقا تو از کجا فهمیدی
علی:فاطمه تو واقعا هدیه ای خدا برای من بودی
فاطمه یادته اومدیم خواستگاری
همش ۱۶سالت بود
من ۲۱
بهت گفتم من پاسدارم
شغلم سخته
توبهم گفتی پاسداری از امام حسین مونده
به قدر اسارات عمه سادات سخت هست ؟
-الان میگم علی جان
علی فکرنکنم نمیترسم هربار که میری سوریه یا هر ماموریت دیگه
خیلی میترسم
دیگه نیای
یا مردمن طوری بشه که دیگه عاشق من نباشه
اما علی قسم خوردم
نباشم مثل زنان اهل کوفه
رفتی سلام من به خانم برسون
علی شما مدافعین حرم مصداق بارز
این جمله زیارت عاشورایید
""بابی أنت و امی """
علی:فاطمه بهت حسودیم میشه
-چرا آقاجان
علی:خیلی خاصی
-خاصم چون همسرم مدافع دختر حضرت علی هست
علی:بریمـ پیش مادر؟
-بریم
📎ادامه دارد ...
https://t.center/shohada72_313