شهدای مدافع حرم

#مدافع_عشق
Канал
Логотип телеграм канала شهدای مدافع حرم
@shahidan_zeynabyПродвигать
87
подписчиков
16,1 тыс.
фото
1,6 тыс.
видео
149
ссылок
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🌹بیاد شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری(کمیل)🌹
К первому сообщению
#رمان #مدافع_عشق
#قسمت_27

هوالعشـــق

دستے ڪه سالم است را سمت صورتت مےآورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم.
اشڪهایت! چند بار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگ تر میشود...
_ ریحان!.ریحا...ری..
و دیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے!

چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده میشود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم.حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد. دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم .نور اذیتم میکند.صورتم را سمت راست میگیرم
نجوایـے را میشنوم:
_ عزیزم؟صدامو میشنوی!
تصویر تار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام رامیبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیز نرم همان دستان مـــادرم است.
فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصغر نگاه معصومانه اش را بہ من دوخته. ازبوی بیمارستان بدم می آید! نگاهم به دست باند پیچی شده ام می افتد و باز چشمهایم را با بـےحالےمیبندم.

و چشمهایم راباز میکنم. روی تخت بیمارستانم.
پوزخندی میزنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان میکشم.
چندتقه به در میخورد و تو وارد میشوی.آهسته سمتم می آیـے،صدایت میلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم.بالای سرم مےایستے و نگاهم میکنی. درد را در عمق نگاهت لمس میکنم.
_ چهار روز بیهوش بودی!خیلےازت خون رفته بود...نزدیک بود که...
لب هایت میلرزد و ادامه نمیدهی. یک لیوان برمیداری و برایم آب میوه میریزی...
_ کاش میدونستم کی اینکارو کرده...
با.صدای گرفته در گلو جواب میدهم...
_ تو اینکارو کردی!
نگاهت در نگاهم گره میخورد.لیوان را سمتم میگیری.بغض رادر چشمهایت میبینم...
_ کاش میشد جبران کنم...
_ هنوز دیر نشده...عاشــــق شو!


.
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دوصد زخم مرا،بسم الله

ادامہ دارد...

نویسنده این متن:
#میم_سادات_هاشمے
#رمان #مدافع_عشق
#قسمت_26

هوالعشـــق

نفسهایم هر لحظه از ترس تندتر میشود. دسته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دست میندازد به چادرم و مرا سمت خود میکشد. ڪش چادرم پاره میشود و چادر از سرم به روی شانه هایم لیز میخورد. از ترس زبانم بنده می آید و تنم به رعشه مےافتد. نگاهش میکنم لبخند کثیفش حالم رابهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یڪ دستش را در جیبش میکند.
_ کیفتو بده به عمو.

و در ادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےآورد و بافاصله سمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده است. دسته کیفم را ول میکنم ،باتمام توان پاهایم قصد دویدن میکنم که دستم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد.بےتوجه به زخم ،با دست سالمم چادرم را روی سرم میکشم، نگه میدارم و میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند !به خواسته اش رسیده! همانطور که باقدمهای بلند و سریع از کوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریباً تمام ساق تا مچ عمیق بریده...تازه احساس درد میکنم!شاید ترس تابحال مقاومت میکرد.بعد از پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سستےمیرود. قلبم طوری میکوبد که هر لحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویـے سربریده گاو را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدمهایم کندتر! دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را بزور بہ جلو میکشم. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود...
" اگر تو منو رسونده بودی ...الان من..."
با حرص دندانهایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!!
یعنی ممکن است!؟...
به کوچه تان میرسم. چشمهایم تار میشود...چقد تا خانه مانده!؟...زانو هایم خم میشود. بزور خودم را نگه میدارم. چشمهایم را ریز میکنم... یعنی هنوز نرفتی!!
ازدور میبینمت که مقابل درب خانه تان با موتور ایستاده ای. میخواهم صدایت کنم اما نفس درگلو حبس میشود. خفگی به سینه ام چنگ میزند و با دو زانو روی زمین میفتم. میبینم که نگاهت سمت من میچرخد و یکدفعه صدای فریاد"یاحســـینِ" تو! سمتم میدوی و من با چشم صدایت میکنم...

💞 💞

بہ من میرسی و خودت را روی زمین میندازی. گوشهایم درست نمیشنود کلماتت را گنگ و نیمه میشنوم...
_ یاجد سادات!... ر...ریحانهه...یاحسین...مامااااان...مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم...
چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم...
" داری گریه میکنی!؟"

ادامه دارد...

حالےبرای گفتن دیوان شعرنیست
یڪ مصرع وخلاصه:تورادوست دارمت

ادامہ دارد...

نویسنده این متن:
#میم_سادات_هاشمے