✍خاطره اے از شــهید«مــهدے جعفرے» به روایت
#خواهرشــهیدخیلی به بچه های کوچیک
#علاقه داشت مخصوصا به «محمدامین»
#برادر کوچیکش که الان دوسالشه
شبا وقتی از سر
#کارش میومد همین که به «محمدامین» میگفتیم «مهدی» اومد چهار
#دست و پا میرفت دم در
وقتیم که رفت
#سوریه زنگ که میزد میگفت: گوشی رو بده به «محمد» با اینکه اون موقع «محمد» یه سالش بود و
#حرف زدن بلد نبود
همش میگفت: تا
#من بیام «محمد» میتونه راه بره بعضی وقتا میگفت: اگه
#نبودم «محمد» جای منو پر میکنه
ما هم میگفتیم: یعنی چی هر کسی جای خودشو داره جای تورو
#هیچکس پر نمیکنه
الان
#مادرم میگه: «محمد» عین
#بچگی های «مهدی» شده الان «محمدامین» راه میره ولی دیگه «مهدی» نیست تا راه رفتنش رو ببینه