شَب است و خاطرهاے
میخَزد به بستر من
تو نیستی و خیال
تو را، به بَر دارم •••
#حسین_منزوے❣
🍁🟤☕️
و حالا از پس این همه نبودنت ایستاده ام اینجا در ابتدای رفتن تو در انتهای خودم درخت شده ام انگار سایه سار خستگی پرنده های بسیار بی ثقل دلچسب آشیانه ای اما
دست های آغوشم جز به دیدار بعید تو به هم نمی آیند ...!
بنشین در ڪـنارم نڪَـاه ڪن در حلقهے چشمم ، ڪـه با نازَش ، برایت از ؏شـق بنوازم.... از دوست داشتن.... از تصدقت رفتن و آرام ڪَـرفتن از چشم هایت.... جِانا !!.... ڪـدامین قبله در دیده پنهان دارے ڪـه با هر بار تو را دیدن ، تنها در شـ؏ـر هایم ؏شـق است ڪـه میدرخشد چون چشمهایت...!!