.
🟠 #چشم_برای_آزادی🌿 روایت
#عسل_جزیده :
«شاید خیلی از شما من رو با این عکسها بشناسید «اسلاید ۲» اسم من عسل هست، عسل جزیده.
۱۸ سالمه و چند روز قبل،
برای از دست ندادن بیناییم و درمان چشمم از ایران خارج شدم، تصمیم دارم اتفاقاتی رو که طی یکسال گذشته برام افتاده رو تعریف کنم.
یادمه از ۱۴-۱۵ سالگی مصادف با
#آبان_۹۸ ویدیوهای اعتراضات رو میدیدم و لحظهای نبود که گریه نکنم و از اینکه تو خونه نشسته بودم «اجازه شرکت در اعتراضات رو نداشتم» و مردم
برای گرفتن حقشون کشته میشدند عذاب وجدان داشتم.
آبان، اعدام
#نوید_افکاری و
#پرواز۷۵۲ ، جنایات پشت سرهمی بود که منِ نوجوون نمیتونستم هضمش کنم.
درد خانوادههای داغدار، درد من بود و دیگه نه تونستم ببخشم، و نه فراموش کنم. از اون سالها به بعد دادخواهی و انقلاب درونم مثل آتشی که هیچوقت خاموش نمیشه اهداف، دغدغه و مسیر زندگیم رو شکل داد.
کشته شدن
#مهسا_امینی شوکهم کرد و فکر میکردم اینبارم اتفاقی نمیافته، اما مردم ایران غافلگیرم کردن.
انقلاب ۱۴۰۱ شکوه، امید و معجزهای بود که در دور دستها هم نمیدیدمش.
فرصتی بود که بلاخره میتونستم
برای دادخواهی، عدالت و سرنگونی رژیم جنایتکار "مبارزه" کنم و دیگه تماشاچی نباشم.
مادرم اوایل مثل سایر والدین نگران، از ترس اینکه اتفاقی برام بیافته، نمیذاشت برم.
بعد که مدارس باز شد و دید که با خودم لباس میبرم مدرسه
برای پیوستن به اعتراضات، و فهمید دیگه نمیتونه جلوم رو بگیره گفت "هرجا میری باذهم میریم که اگر هم قراره بلایی سرت بیاد، سر جفتمون بیاد"
محل زندگی ما لشت نشا، یه شهر کوچک تو استان گیلان بود اما چون شلوغ نمیشد،
برای شرکت در تظاهرات میرفتیم رشت. از زمان باز شدن مدارس تا اونروز، جمعا ۳ بار تونستیم بریم.
بار اول شهرداری، بار دوم از بعدازظهر رفتیم سبزه میدون و
بار سوم در تاریخ ۹ مهر ۱۴۰۱، حدود ساعت ۲ رسیدیم دانشگاه علوم پایه «از صبح همه دانشگاهها فراخوان داده بودن»
نیروهای رژیم جلوی در ایساده بودن و نمیذاشتن خانوادهها برن داخل، میگفتن بچه هاتونو بردن! جمعیت زیاد نبود، روبروی دانشگاه منتظر بقیه بودیم که کم کم شروع کنیم
به ۳۰-۴۰ نفر که رسیدیم شروع کردیم شعار دادن، دست میزدیم و با مامورها «پلیس ضدشورش نبودن» بحث میکردیم. سربازها با اسلحه و باتوم میاومدن جلومون که بترسیم و متفرق شیم.
جمعیت که به ۵۰-۶۰ نفر رسید، گارد ضد شورش اومد و از اونجا درگیری شروع شد.
۴-۵ تا زن چادری داشتن یه دانشجو حدودا ۲۰ ساله رو میبردن، مادرم رو دیدم که
برای کمک به دختر رفت جلو و باهاشون درگیر شد. موقعی که دستش رو گرفتن که ببرنش، از پشت کشیدمش که ولش کنن و تو همین گیر و دار، مادرم هلشون داد و خودش و همه افتادن روی زمین.
مادرم که بلند شد سنگریزههای بغل خیابون رو با مشت پرت میکردم سمت مامورها «همه اینا خیلی سریع اتفاق افتاد، تقریبا در ۱ دقیقه»
وقتی اومدن جلو و میخواستیم فرار کنیم، شروع کردن تیر زدن.
یه صدای خیلی بلند اومد، گوشام رو از درد گرفتم و جیغ کشیدم. فکر میکردم گاز اشکآور یا بمب صوتی جلوم منفجر شده. چشمام هیچی نمیدید، موقع دویدن حس کردم صورتم خیسه، تازه اونموقع فهمیدم که "تیر" خوردم.
اومدیم تو کوچه، مادرم دستم رو گذاشت روی سرش، گفت ببین داره خون میاد؟ یه مشت مو چسبید به دستم، داشت خون میاومد.
نشستم رو آسفالت چیزی بجز چند تصویر و این صداها یادم نیست:
«-بمیرم برات مامان، دندونتو شکستن
-دستمال بدین بهش
-برسونیمتون بیمارستان؟
-شوهرم ماشین داره الان میاد
-باید برید بوعلی سینا
-اونجا خطرناکه
-الان زنگ میزنم تاکسی»
یه بیمارستان زنان زایمان همونجا بود که درش رو بسته بودن و کسی رو راه نمیدادن، یکی داشت در میزد و داد میزد اینجا مصدوم داریم، کمک کنید
مادرم با اینکه حالش بد بود، حواسش بود گیر نیفتیم. با یه تاکسی بخشی از مسیر رو اومدیم و از اونجا به بعد یکی از آشناها اومد دنبالمون و رسوندمون خونه.
متوجه میشدم که خانواده/آشناهامون میاومدن بالاسرم و دنبال دکتر میگشتن.
چشم چپم به قدری درد میکرد که باز نمیشد، بهم گفتن چشماتو باز کن تا حداقل بفهمیم بینایی داری یا نه، گفتم یه چیز قرمز میبینم.
فردای اون روز رفتیم دکتر
برای معاینه
چشم «به دلایل امنیتی اسم دکتر هارو نمیارم»
دکتر بی هیچ هزینهای عملم کرد، به این امید که گلوله رو در بیاره و «شاید» بیناییم برگرده.
گلوله به جمجمهام اصابت کرده بود، نمیتونستن درش بیارن و هیچ شانسی هم
برای بازگشت دوباره بیناییم نبود.
🟠 ادامه روایت
👇