#قسمت_چهارمگاهی چشم غره ای هم میرفتم بلکه سرعقل بیاید ، ولی انگار نه انگار . چند دفعه کارهایی را که میخواست برای بسیج انجام دهم ، نصف نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم . هربار نتیجه عکس میداد . نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی شوم ، شاید از سرش بیفتد . دلم لک میزد برای برنامه های بوی بهشت . راستش از همانجا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا میگفت و اکثرا بچه ها آن روز را روزه میگرفتند . بعد از نماز هم همانجا افطار میکردیم . پنیر که ثابت بود ، ولی هرهفته ضمیمه اش فرق میکرد : هندوانه ، سبزی یا خیار . گاهی هم میشد یکی به دلش میفتاد که آش نذری بدهد . قید یکی دوتا از اردوهاهم زدم .
یک کلام بودنش ترسناک بنظر میرسید . مرغش یکپا داشت . میگفتم : ( جهان بینیش نوک دماغشه ! آدم خود مچکر بین ! )
در اردوهایی که خواهران را میبرد ، کسی حق نداشت تنهایی جایی برود ، حداقل سه نفری . اصرار داشت : ( جمعی و فقط با برنامه های کاروان همراه باشید ) . ما از برنامه های کاروان بدمان نمیامد ، ولی میگفتیم گاهی اوقات آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیانا دونفر دوست دارند باهم بروند . در آن مواقع ، باید جوری میپیچاندیم و در میرفتیم . چندبار در این رفتنها مچمان را گرفت . بعضی وقتها فردا یا پسفردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان میفهمید . یکی از اخلاق بدش این بود که به ما میگفت فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خودمان زیرآبی میرفتیم ، میدیدیم به ! آقا خودش آنجاست نمونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه . رسیدیم پادگان دوکوهه ، شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق (ع) قرار است بروند حسینیه گردان تخریب . این پیشنهاد را مطرح کردیم . یک پا ایستاد که ( نه ، چون دیر آمده ایم و بچه ها خسته هستن ، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن ! ) و اجازه نداد . گفت : ( همه برن بخوابن ، هرکی هم خسته نیست میتونه بره داخل حسینیه حاج همت ! ) . بازهم حکم فرمایی ! به عادت همیشگی ، گوشم بدهکارش نبود . همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق (ع) شدم و رفتم . در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست !
داخل اتوبوس ، با روحانی کاروان جلو مینشستند . با حالتی دیکتاتورانه تعیین میکرد چه کسی باید کجا بنشیند . صندلی بقیه عوض میشد ، اما صندلی من نه . میخواستم کاری کنم که منصرف شود . کفشش را درآورد که پایش را دراز کند ، یواشکی آنرا از پنجره اتوبوس انداختم بیرون . یکبار هم کوله اش را شوت کردم عقب .
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان میداد ، وقتی روحانی کاروان میگفت : باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنید تا همه صداش رو بشنون . من با آن شال سبز باندهارا میبستم . با این ترفندها ادب نمیشد و جای مرا عوض نمیکرد . گاهی هم هوس میکردم جوری دیگر با اعصاب و روانش بازی کنم . از پشت صندلیش بلند به خانم ابویی گفتم : ( اونایی که ریششون خیلی بلنده ، شبا که میخوان بخوابن ، ریششون رو میذارن روی پتو یا زیر پتو ؟ ) . یهو خندید و بلند گفت : ( اینو به یکی از شهدا هم گفته بودن ، ان شاالله منم شهید میشم ! )
در سفر مشهد ، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه . خیلی عصبانی بود . گفت : ( چرا به برنامه نرسیدین ؟ ) . عصبانی گذاشتم توی کاسه اش : ( هیئت گرفتین برای من یا امام حسین ؟ اومدم زیارت امام رضا نه که بند برنامه ها و تصمیمای شما باشم ! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام ، به شما ربطی داره ؟ ) دق دلیم را سرش خالی کردم . بهش گفتم : شما خانمایی رو اردو آوردین که هیجده سال رو رد کردن . بچه پیش دبستانی نیستن که ! ) گفت : ( گروه سه چهار نفری بشید ، بعد از نماز صبح پایین باشید ، خودم میام میبرمتون . بعدم یا با خودم برگردین با بذارین هوا روشن شه و گروهی برگردین ! ) . میخواست خودش جلوی ما برود و یک نفر دیگر از برادران را بگذارد پشت سرمان . مسخره اش کردم که ( از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دونفر بادیگارد داشته باشیم ! ) . کلی کَل کَل کردیم . متقاعد نشد . خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم .
به هیچ وجه نمیفهمیدم اینکه با من اینطور سرشاخ میشود و از نخم بیرون نمیاید ، چطور یک ساعت بعد میشود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده ! . آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا . گفت : ( خانما بیان نمازخونه ) . دیدیم که حاج آقا رو هم با حال خواب آلوده آورده که تنها در بین نامحرم نباشد ...
رفتارهایش را قبول نداشتم . فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ را درمیاورد . نمیتوانستم با کلمات قلمبه سلمبه اش کنار بیایم . دوست داشتم راحت زندگی کنم ، راحت حرف بزنم ، خودم باشم . بنظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کار من نبود ...
#قصه_دلبری#بسیج_دانشجویی🆔 @semuni_basij