⏳ ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام
⏱ زمان تقریبی مطالعه : ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه
💠 #قسمت_هشتم 💠دلم
❤️را برد به همین سادگی . پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام . نه پولی
💶 ، نه کاری
🔧، نه مدرکی
📄 ، هیچ . تازه باید بعد از ازدواج میرفتم تهران
🏢 . پدرم با این موضوع کنار نمیامد . برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود . زیاد میپرسید : ( توهمه اینارو میدونی و قبول میکنی
🤔 ! ) . پروژه تحقیق پدرم کلید خورد . بهش زنگ زد : ( سه نفر رو معرفی کن تا سوالی داشتم ، از اونا بپرسم ) . شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود . وقتی پدرم با آنها سنگهایش را واکند ، کمی آرام و قرار گرفت
🙂 .
نه که خوشش نیامده باشد ، برای آینده زندگیمان نگران بود . برای دختر نازک نارنجیش
☺️ . حتی دفعه اول که او را دید ، گفت : ( این چقدر مظلومه
😌) . پدرم ، کمی که خاطرش جمع شد ، زنگ زد که (میخوام ببینمت ) . قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش . هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی میکرد . من هم با پدر و مادرم رفتم . خندان سوار ماشین
🚘 شد . برایم جالب بود که ذره ای اضهار خجالت و کم رویی در وجناتش نمیدیدم
😄. پدرم راه افتاد سمت روستایمان ، اسلامیه و سیر تا پیاز زندگیش را گفت : از کودکیش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلیش . بعد هم کف دستش
👋 را گرفت طرف محمد حسین و گفت : (همه زندگیم همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که میخواد دوماد خونه من بشه ، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه)
اوهم کف دستش را نشان داد و گفت : ( منم با شما رو راستم ) . تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضعیت مالیش راشفاف بیان کرد . دوباره قضیه موتور تریل
🏍را که تمام دارایی اش بود گفت . خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد
😅 . موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع) . یادم هست بعضی از حرف هارا که میزد ، پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه میکرد . از او میپرسید : ( این حرف هارو به مرجان هم گفتی ؟ ) . میگفت : (بله) . در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود . مادرش زنگ
📞زد تا جواب بگیرد . من که از ته دل راضی بودم . پدرم هم توپ
⚽️را انداخته بود در زمین خودم . مادرم گفت : ( بنظرم بهتره چند جلسه دیگه باهم صحبت کنن ! ) . کور از خدا چه میخواهد ؟ دو چشم بینا
😍🙈 !
صدای قارقار موتورش در کوچه پیچید . سرهمان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت
🌿🌳 . نمیدانم آن دسته گل
💐را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود . مادرم به داییم گفته بود بیاید سبک سنگینش کند . نشنیدم با پدر و داییم چه خوش و بش کردند . تا وارد اتاقم شد پرسید : ( داییت نظامیه
👨✈️؟ ) . گفتم : ( از کجا میدونی ؟ ) . خندید که ( از کفشش
👞 حدس زدم ) . چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگیش را برای او گفته بود .
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه . پرسید : ( نظرت چیه ؟ ) . گفتم : ( همون که حضرت آقا میگن ) . بال درآورد
😇. قهقهه زد : ( یعنی چهارده تا سکه
😁 ! ) از زیر چادرم سرم را تکان دادم که بله . میخواست دلیلم را بداند . گفتم : ( مهریه خوشبختی نمیاره ) . حدیث هم برایش خواندم : ( بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد
😌) . این دفعه من منبر رفته بودم .
دلش نمیامد صحبتمان تمام شود . حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی
👥 باز کند . بقیه را یادم نیست ، ولی انگار همین دیروز بود . دوتا نامه
💌 جدید برایم نوشته بود . گرفت جلویم و گفت : ( راستی ، سرم بره هیئتم ترک نمیشه ) . ته دلم ذوق کردم
☺️ . نمیدانم اوهم از چهره ام فهمید یا نه ، چون دنبال اینطور آدمی میگشتم . حس میکردم حرف دیگری هم دارد ، انگار مزه مزه میکرد . گفت : ( دنبال پایه میگشتم ، باید پایه ام باشی نه ترمز ) . زن اگه حسینی باشه ، شوهرش زهیر میشه . بعدهم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد : (
❤️ هرکس رو که دوستداری ، باید براش آرزوی شهادت کنی
❤️) ...
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام#قصه_دلبری#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
🆔 @semuni_basij