بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان

#قسمت_هجدهم
Канал
Образование
Политика
Социальные сети
Семья и дети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان
@semuni_bsjПродвигать
2,17 тыс.
подписчиков
4,72 тыс.
фото
1,05 тыс.
видео
1 тыс.
ссылок
👨‍🎓 روابط عمومی @semuniv 🦋 واحد خواهران @basij_uni_khaharan نام‌نویسی در بسیج‌دانشجویی ✒️ survey.porsline.ir/s/wMEqRjv
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

مدت زمان مطالعه : « ۲ دقیقه »

💠#قسمت_هجدهم💠

حتی بچه مذهبی ها هم نگاه می کردند🧔. چند دفعه دیدم خانمهای مسن تر تشویقش کردند👵 و بعضی هایشان به شوهرشان می گفتند: «حاج آقایاد بگیر، از تو کوچیکتره !» خیلی بدش می آمد از زن و مردهای جوانی که در خیابان دست در دست هم راه می روند🚶‍♂. می گفت: «مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟» ولی ابراز محبت های این چنینی می کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود🤷‍♂. حتی می گفت: «دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن!» اعتقادش این بود که «با خط کش اسلام کار کن.» پدرم می گفت: «این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود🤪، ما میگفتیم شوهرش ادبش می کنه، ولی شما که بدتر اون رو لوس کردی😟!» بدشانسی آورده بود. با همه بخوری اش، گیر زنی افتاده بود که اصلا آشپزی بلد نبود🍳. خودش ماهر بود. کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم. آبگوشت🍖، مرغ🐔 و ماکارونی اش حرف نداشت، اما عدسی را از زمان دانشجویی برای هیئت پخته بود، از خانم ها هم خوشمزه تر میپخت😋. املتش که شبیه املت نبود. نمیدانم چطور همه موادش را این طور میکس می کرد، همه چیز داخلش پیدا میشد🍳🍅. یادم نمی رود اولین باری که عدس پلو پختم، نمیدانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج🤦‍♂. برنج آب داشت، آب عدس هم اضافه کردم، شفته پلو شد، وقتی گذاشتم وسط سفره خندید😂، گفت: «فقط شمع کم داره که به جای کیک تولد بخوریم🎂!» اصلا قاشق فرو نمیرفت داخلش😓. آن را برد ریخت روی یک زمین که پرنده ها بخورند 🦅و رفت پیتزا 🍕خرید.
دست به سوزنش هم خوب بود📌. اگر پارچه ای پاره می شد، دکمه ای کنده میشد یا نیازی به دوخت و دوز بود، سریع سوزن را نخ می کرد. می گفت:
کوچیک که بودم، مادرم معلم👩‍🏫 بود و می رفت مدرسه، من بیشتر پیش مادربزرگم بودم!» خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت.
یکی از تفریحات ثابتمان پیاده روی بود🚶‍♂. در طول راه تنقلات می خوردیم🤤. بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیاده روی محسوب می شد. پنجشنبه ها يا صبح جمعه غذایی آماده برمی داشتیم🍱 و می رفتیم بهشت زهرا تا از این قطعه به آن قطعه. بعدازظهر می چرخیدیم. یک جا بند نمیشد، از این شهید به آن شهید، اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام📿، گفت: «برای اینکه این وصلت سر بگیره، نذر کردم سنگ مزار شهدایی رو که سنگ قبرشون شکسته، با هزینه خودم تعويض
کنم!» یک روزهشت تا از سنگ ها را عوض کرده بود، یک روز هم پنج تا. گفتم: «مگه از سنگ قبر، ثوابی به شهید میرسه؟ » گفت: «اگه سنگ قبر عزیز خودت بود، باز همین رو می گفتی؟»😔
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام

🆔 @semuni_basij