#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
⏱ زمان تقریبی مطالعه : ۲ دقیقه و ۳۵ ثانیه
💠#قسمت_دهم💠خانواده ها به تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند : یکی یزد ، یکی هم تهران . مخالفت کرد ، گفت : ( باید یکی رو ساده بگیریم ) . از خر
🐴شیطان پیاده نشد ، من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم . چون من هم با او موافق بودم ، زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید . سفره عقد ساده ای انداختیم ، وسایل صبحانه
🥗 را با کمی تزیینات ، نان
🍞 و پنیر
🧀و سبزی
🥦و گردو و شیرینی یزدی
🥧 گذاشتیم داخل سفره .
آقای آیت اللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش . فامیل میگفتند : ( ماتاحالا اینطور خطبه ای ندیده بودیم ) . خیلی خوشحال بودم که
قسمت شد قرآن
📖 و جانماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد . سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد ، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم . چند وقت بعد ، از طرف دکتر دفتر ایشان زدند منزلمان که ( نویسنده این متن زنه یا مرد ؟ ) . مادرم گفت : ( دخترم نوشته ) . یکی دوهفته ای گذشت که دیدیم پستچی بسته ای
📬 آورده است . حالا در این هیروویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعاکنم
🙏 . میگفت : ( اینجا جاییه که دعا مستجاب میشه ) .
هرچه میخواستم بهش بفهمانم که ولکن اینقدر روی این مطلب پافشاری نکن ، راه نمیداد . هی میگفت : ( تو سبب شهادت منی ، من این رو با ارباب عهد بستم ، مطمئنم که شهید میشم ) . همیشه در فضای مراسم عقد ، کف زدن
👋 و کل کشیدن
🤭 و اینها دیده بودم . رفقای محمد حسین زیارت عاشورا خواندند و مراسم وصل به هیئت و روضه شد . البته خدا در و تخته را جور میکند . آنها هم بعد از روضه
😔 ، مسخره بازیشان سرجایش بود
😂 . شروع کردند به خواندن شعر ( رفتند یاران ، چابک سواران ...
😁)
چشمش برق میزد
🤩 ، گفت : ( تو همونی که دلم میخواست
☺️ ، کاش منم همونی شم که تو دلت میخواد
❤️ ) . مدام زیر لب میگفت : ( شکر که جور شد ، شکر که همونی که میخواستم شد ، شکر که همه چیز طبق میلم جلومیره ، شکر
🙏) .
موقع امضای سند ازدواج دستم میلرزید ، مگر تمامی داشت . شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی ، ولی باورم نمیشد تا این حد . امضاها مثل هم در نمیامد . زیرزیرکی میخندید
😋: ( چرا دستت میلرزه ؟ نگاه کن . همه امضاها کج و کوله شده ) . بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه ، قرار شد خودش بیاید دنبالم . دهان خانواده اش باز مانده بود که چطور زیربار رفته بیاید آتلیه . اصلا خوشش نمیامد ، وقتی دید که من دوستدارم ، کوتاه آمد . ولی وقتی آمد آنجا ، قصه عوض شد . سه چهار ساعت بیشتر نبود که باهم محرم شده بودیم ، یخم باز نشده بود ، راحت نبودم . خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن صورت پریش ، اینقدر شوخی میکند و مسخره بازی درمیاورد که من در عکسها بخندم
😂. همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد . پشت فرمان بلند بلند میخواند : ( دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم / خیلی حسین زحمت مارا کشیده است ) . کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل . یاد روزهایی افتادم که با بچه ها میامدیم و او همیشه خدا آنجا نشسته بود
😄. بودنش بساط شوخی را فراهم میکرد که ( این باز اومده سراغ ارث پدرش
😁😅 ) . سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد . حتی آمده و از آنها خواسته تا بتواند راضیم کند به ازدواج . میگفت قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود ، خیلی از دوستانش میامدند و درباره من از او مشورت میخواستند . حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند . غش غش میخندید
😅 که ( اگه میگفتم دختر مناسبی نیست ، بعدا به خودم میگفتن پس چرا خودت باهاش ازدواج کردی
🤔 ؟ اگه هم میگفتم برای خودم میخوام که معلوم نبود تو بله بگی
🙄 ) .
آن کل کل های قبل ازدواج ، تبدیل شدند به شوخی و بذله گویی . آن شب ، هرچه شهید گمنام در شهر بود ، زیارت کردیم ...
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام#قصه_دلبری🆔 @semuni_basij