💠 #قسمت_اول 💠 نمیدانم گفتن دارد یا نه . از طرف خانمها چندتا خواستگار داشت
🙄 . مستقیم به او گفته بودند ، آن هم وسط دانشگاه . وقتی شنیدم گفتم : چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم ، اونم با چه کسی ! اصلا باورم نمیشد
😐 . عجیبتر اینکه بعضی از آنها مذهبی هم نبودند . حسابی کلافه شده بودم . نمیفهمیدم به چه چیز این آدم جذب شده اند . این سوال به ذهنم سوزن میزد و در مغزم
🧠جولان میداد . بنظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد . برایش حرف و حدیث
🗣 درست کرده بودند . مسئول بسیج خواهران تاکید کرد : وقتی زنگ زد ، کسی حق نداره جواب تلفنش رو بده ، الا خودش !
برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم . باورم نمیشد این صدا صدای او باشد . برخلاف ظاهر خشک و خشنش
😐 ، با آرامش و طمانینه حرف میزد . تن صدایش زنگ و موج خاصی داشت
☺️ .
از تیپش خوشم نمیامد ، دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود . شلوار شیش جیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار . در فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود . یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری مینداخت روی شانه اش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ . وقتی راه میرفت ، کفشهایش را روی زمین میکشید . ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد .
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد ، بیشتر میدیدمش . به دوستانم میگفتم : این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همونجا مونده !
به خودش هم گفتم . آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و روبه دیوار نشست . آن دفعه را خود خوری کردم . دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد . نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم . به در گفتم تا دیوار بشنود . زور میزد جلوی خنده اش را بگیرد
😁 .
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود . هر موقع میرفتیم ، با دوستانش آنجا میپلکیدند . زیرزیرکی میخندیدم
😅 و میگفتم : بچه ها ، باز دار و دسته محمد خانی !
بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند ، بعضی هم مخالف . معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن . از او حساب میبردند ، برای همین ازش بدم میامد . فکر میکردم از این آدمهای خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است .
آنهایی که با افکار و رفتارش موافق بودند میگفتند : شبیه شهداست ، مداحی میکنه ، میره تفحص شهدا !
با نگاه عاقل اندر سفیهی
😏 به آنها میخندیدم که اینقدرهاهم آش دهن سوزی نیست .
ادامه دارد ...
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام#قصه_دلبری#بسیج_دانشجویی@semuni_basij