Semnan_joii🎓

#علی_سلطانی
Канал
Образование
Новости и СМИ
Социальные сети
Юмор и развлечения
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала Semnan_joii🎓
@semnan_joiiПродвигать
8,3 тыс.
подписчиков
10,8 тыс.
фото
910
видео
2,87 тыс.
ссылок
• سمنان جویی | رسانه‌ای برای دانشجویان سمنان • ارتباط با ما: @semnan_unii • نیازمندی های دانشجویی: @niazmandi_daneshjoii_sem • اینستاگرام: Instagram.com/semnan__joii • ارزشیابی اساتید @arzeshyabi_asatid
😢👌
از سینما زدیم بیرون
دیر وقت بود و به رسم عادت یک ساعتی بازیِ مان گرفت.
بداهه دیالوگ میگفتیم و دعوا میکردیم و میخندیدیم و داد میکشیدیم.
پایان بازی هایمان هم همیشه باز بود.
سرخوشانه چرخ میخوردیم که ساعت از سه بامداد گذشت و چیزی به اذان نمانده بود.
گرسنگی به استخوان رسیده بود و با این وضع نمیشد روزه گرفت!
در چرخ خوردن و بازی کردنمان جغرافیا را از دست داده و سر از جنوب تهران درآوردیم!
اهل کله پاچه که نبود اما یادم آمد آن نزدیکی ها یک فلافلی هست که تا سحر باز است.
پایان بازی را باز رها کردیم و سراسیمه زدیم به فلافلی.
با هم که بودیم اشتها از سرو کولمان بالا میرفت و هر دو دو نونه سفارش دادیم با نوشابه ی شیشه ای تگری!
صاحب فلافلی من را میشناخت و گفت خیارشور نذارم؟!
خواستم بگویم نه که گفت بذارید آقا خیارشورارو من میخورم... .
هر چه گفتم تشنه ات میشود قبول نکرد که نکرد!
خلاصه همه ی خیارشورها را خورد و فردا هم که داشت از تشنگی تلف میشد هی زنگ میزد به من و میگفت حرف بزن!
گفتم خب تشنه ات شده جانم چرا به من زنگ میزنی؟!
میگفت با تو که حرف میزنم دهنم آب میفتد برای بوسیدن ات! و تشنگی ام رفع میشود...اصلا گوجه سبز منی...لواشک منی!
.
.
زل زدم به میز و دارم همه ی آن شب را دوره میکنم!از سینما که زدم بیرون تنها ولی با تو داشتم دعوا میکردم و میخندیدم و داد میزدم که سر از این فلافلی در آوردم! دوره کردم آن شب را و به گوجه سبز منی که رسیدم خنده ام گرفت! به خودم که آمدم صاحب فلافلی داشت برای چندمین بار میگفت
اقا بالاخره خیارشور بذارم یا نه!؟
گفتم نه آقا نذار!
حساب کردم و لب نزدم و آمدم بیرون.
فردا هم بدون سحری روزه میگیرم!
مثل دیشب که دیدم ساعت سه و نیم را رد کرده و تلگرامت آنلاین است و دلم لرزید و هیچ چیز از گلویم پایین نرفت.
مثل پریشب که خوابت را میدیدم و اصلا بیدار نشدم
مثل پس پریشب که یاد چت کردنمان تا خود سحر افتادم و ... .
فردا هم بی سحری روزه میگیرم.
اما جان مادرت تو به این حرف ها گوش نکن.
تشنه ات که شد زنگ بزن!
گر چه کمی تلخم ! اما هنوز هم میتوانم گوجه سبزت باشم!! و دهانت برای بوسه هایم آب بیفتد!
البته اگر
طعم دهانت عوض نشده باشد!
@semnan_joii
#علی_سلطانی
#ساعت_عاشقی :
آدم هایی که آخرین سانس به سینما می روند نمیتوانند آدم های معمولی ای باشند!
اصلا نمیشود با بقیه مقایسه شان کرد!
اینها دنبال خیابان های خلوت و تاریک اند که بعد از دیدن فیلم در شخصیت های داستان غرق شوند!
ما هم در اولین قرارمان سر از سینما در آوردیم!
اولین بار از هر چیزی سخت است.
من با این همه بچه پررو بودنم دلهره داشتم و دستم یخ کرده بود.
ساکت بودیم تا اینکه سر خوراکی حرف را باز کردم
گفت رژیم دارم و سیب زمینی سرخ کرده و چیپس و پفک نمیخورم ، تنها گزینه اش آب معدنی بود من هم از قصد یک آب معدنی بزرگ گرفتم آن هم بدون لیوان تا از بطریه دهنیه هم آب بخوریم!
هی از هم فاصله میگرفتیم تا اینکه چراغ های سینما خاموش شد و آرام دستانش را گذاشت روی دستانم.
انگار که زیر دوش آب گرم رفته باشی! آرام شدم اما قلب لامصبم تند تند میزد!
بی رحم دلهره ام را فهمیده بود و همزمان که با دستان لطیف اش دستان خسته ام را نوازش میداد نگاهم کرد!
همین نگاه کافی بود تا هزار شعر مست در سرم تلوتلو بخورند اما سکوت کنم و دم نزنم تا از این آرامش چیزی هدر نرود!
گفت با دقت نگاه کن که میخواهم فیلم را برایم تحلیل کنی!
نمیدانست از وقتی که دیدمش دارم چشمهایش را تحلیل میکنم و دانسته هایم راجع به سینما که هیچ اسمم یادم نمی آید!
زل زده بود به پرده و من هم مثل آدم ندیده ها زل زده بودم به صورتش وآنقدر سماجت کردم که دست و پایش را گم کرد و لبخند شیرینی زد تا در دلم قربان صدقه ی زنخدونش بروم!
بطری آب را سر کشید و من هم که منتظر این لحظه بودم بطری را از دستش گرفتم و نفهمیدم رژلبش را نوشیدم یا آب را!
هر چه بود شراب شیراز را زیر سوال برد و مست و لایعقل کرد مرا.
فیلم تمام شدو ازبهترین سینمای عمرم زدیم بیرون!
حالا نوبت باران بود و خیابان!
دستانش را سفت گرفته بودم وهر از چند گاهی میفشردم تا بفهمد هوای دلش را دارم!
صدای باران با صدای قدم هایش آهنگ عجیبی ساخته بود.
سرما را بهانه کردتا درآغوش بگیرمش، راستش شرم داشتم از تنش اما روانی ام کرده بود بوی پیراهنش!
با چشمانی بسته وسط خیابانی خیس و خلوت بغلش کردم
روی پنجه آمدولب هایش را ب صورتم نزدیک کرد
به یکباره صدایی بند افکارم را جر داد!
مامور سینما بود
گفت بلند شو آقا،فیلم خیلی وقته تموم شده!
ای مامور نامرد
تازه داشتم گرمای نفس هایش را حس میکردم!
حالا باید چگونه پا در خیابانی میگذاشتم که تا چند لحظه ی پیش هُرم تنش را حس میکردم؟!
اما خب چاره ای نبود و من هم مانند همه ی آن آدم های عجیبی که سانس آخر را انتخاب میکنند از سینما زدم بیرون.
تازه....
باران هم می بارید!

#علی_سلطانی
#پست_ساعت_00_00