Semnan_joii🎓

#ساعت_عاشقی_00
Канал
Образование
Новости и СМИ
Социальные сети
Юмор и развлечения
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала Semnan_joii🎓
@semnan_joiiПродвигать
8,3 тыс.
подписчиков
10,8 тыс.
фото
910
видео
2,87 тыс.
ссылок
• سمنان جویی | رسانه‌ای برای دانشجویان سمنان • ارتباط با ما: @semnan_unii • نیازمندی های دانشجویی: @niazmandi_daneshjoii_sem • اینستاگرام: Instagram.com/semnan__joii • ارزشیابی اساتید @arzeshyabi_asatid
بیا از این مردهایی باش
که کلیدشان همیشه یادشان می رود
که من هر روز مجبور شوم در را باز کنم و زیر لب غر بزنم: حواس پرت.
و بی توجه به اخم های من صدای خنده ات تمام خانه کوچکمان را بگیرد
از همان مردهایی باش، که دلم برای صدایش تنگ شود که خودم را بچپانم در بغلش و آماده شنیدنش شوم
از همان هایی که حال بد آدم را از نگاهشان می خوانند
که برای آرام کردنم دلیل و منطق را کنار بگذاری، و لجبازی هایم را خریدار باشی
قبل از هرچیز رفیق و همراه من باشی
اصلا این ها را فراموش کن
ببین جان من
تو هرطور که می خواهی باش، اما باش
با همین اخم همیشگی و غرور مردانه ات
همین جذبه و نامهربانی ات
فقط از همان مردهایی باش که هستند،
که بودن را بلدند...!!
@semnan_joii
#ساعت_عاشقی_00:00
چند ورق از دیوان نیما...
چایم را می نوشم...
چشمانم را میبندم...
تصور می کنم اینجایی...
درست روبه رویم...
می گویم:
چقدر خوب است که اینجایی...
و تو
با همان حالت مردانه همیشگی ات لبخند میزنی...
چشمانم را که باز می کنم...
دیگر اینجا نیستی...
#ف_ب
#ساعت_عاشقی
00:00
❤️❤️:❤️❤️
آن روز بارانی را یادت هست...؟
کنار هم ایستاده بودیم...سعی میکردم درست کنارت بایستم...چون میدانستم در هوای بارانی کنار یار چه حس و حالی دارد...کمی هم مرموزانه میخندیدم...چون تو نمیدانستی چرا من سعی میکنم کنارت بایستم... و تو داشتی فلسفه ی آن پارک را برایم توضیح میدادی که از دوره شاه ساخته شده اند و حوض هایش فلسفه دارند...ولی بعدا فکر کردم تو هم حس و حال خوبی داشته ای در آن لحظه...چون بعد ها متوجه شدم دوستم داری...اصلا خودت گفتی که به من علاقه داری...و من چه ساده و راحت باور کردم حرفت را...و آن روز بارانی را اول روز بارانی کنار هم بودنمان به حساب اوردم...
و آن روز اولین و اخرین روز بارانی دونفرمان بود...

#ف_ب

#ساعت_عاشقی
00:00

❤️❤️:❤️❤️
آن روز بارانی را یادت هست...؟
کنار هم ایستاده بودیم...سعی میکردم درست کنارت بایستم...چون میدانستم در هوای بارانی کنار یار چه حس و حالی دارد...کمی هم مرموزانه میخندیدم...چون تو نمیدانستی چرا من سعی میکنم کنارت بایستم... و تو داشتی فلسفه ی آن پارک را برایم توضیح میدادی که از دوره شاه ساخته شده اند و حوض هایش فلسفه دارند...ولی بعدا فکر کردم تو هم حس و حال خوبی داشته ای در آن لحظه...چون بعد ها متوجه شدم دوستم داری...اصلا خودت گفتی که به من علاقه داری...و من چه ساده و راحت باور کردم حرفت را...و آن روز بارانی را اول روز بارانی کنار هم بودنمان به حساب اوردم...
و آن روز اولین و اخرین روز بارانی دونفرمان بود...

#ف_ب

#ساعت_عاشقی
00:00

❤️❤️:❤️❤️
عاشقی باید قسمت آدم بشه
وقتی شد دیوونه میشی...
.

یهو به خودت میایی میبینی
یکی هست با همه فرق میکنه!
صدای پاشو میشناسی...
وقتی
میبینیش اونقدر قلبت تند تند میزنه فکر میکنی الان صداش و همه میشنون...

بهت محل نذاره کلافه ای😔
وقتی هست خوبی ،
وقتی نیست....

مهم نیست که با هم قهرین یا آشتی؛
مهم اینکه باشه, پیشت باشه,
فقط باشه...
وقتی هم نیست جاش و هیچکس دیگه ایی پر نمیکنه....

و این
یعنی بهترین و ناب ترین حس دنیا
اصلا یعنی..
خودِ خودِ زندگی....

#دیوانگی_هم_عالمی_دارد❗️
.
ارسالی از :یه بنده خدا😉
.


#ساعت_عاشقی 00:00
Semnan_joii🎓:
🍃🌹🍃
#عشق_اول
اینقدر نگویید که هیچ چیز جایِ عشقِ اول‌ را پُر نمی‌کند..❗️
مگر عشق چند بار اتفاق می‌افتد؟
دل که کاروان سرا نیست
که هر روز‌ یکی ‌بیاید و با بودنش‌ به زبانِ بسته ات،قدرتِ شعر سرودن بدهد...
یک بار،یک روز،یک نفر می‌آید که دلت برایش به طرز عجیبی تند تر‌ میزند و جوری تمام وجودت را معتادِ بودنش ‌میکند،که اگر‌ یک روز ترکت کند،که اگر برود،که اگر نمانَد،اگر با تو سخن نگوید و حتی نگاهش روزی کم رنگ شود...

تا ابد تمام تنت از نبودن مخدّر نگاهش درد میکند...
و من نامِ این جور حس‌ و حالِ نادرِ ماندگار را "عشق" میگذارم...


#طاهری_شیمی93
.
.

#ساعت_عاشقی
00:00
در عوض همه
نداشته هایمان گاهی
عزیزانی
داریم که به یک
دنیا نداشتن
بعضی چیزهای دیگر
می ارزند.....
خودشان ،رفاقتشان
مرامشان،وجودشان
خدایابه خاطر داشتنشان ممنون
#ساعت_عاشقی_00_00
چقدر دلم خواست
امروز صبح
وقتی از خواب بیدار شدم
وقتی پتو را کنار زدم
وقتی هوایِ سردِ اتاق رویِ صورتم نشست
دستم را دراز کنم و گوشی را بردارم
دوباره پتو را روی صورتم بکشم
و با چشمانی نیمه باز ببینم پیام داده ای،
از آن پیام های دستوری

"که تمام کارهای امروزت را کنسل کن
که دلم میخواهد بعد از خوردنِ حلیم بایستیم گوشه ی خیابان و چایِ داغِ قند پهلو بنوشیم...
که وقتی سردم شد مچاله شوم در آغوشِ تبدارت...!"

تا با همان حالتِ خواب آلود
لبخند رویِ صورتم بنشیند
و به شوق بوسیدن ات از خانه بزنم بیرون... .

اما راستش را بخواهی
گوشی را برداشتم
پتو را هم رویِ صورتم کشیدم
اما خبری از پیامت نبود
یعنی مدت هاست خبری نیست
اما آدم است دیگر
دل است دیگر...

عکس های پروفایل ات را چند باری نگاه کردم...
چند کلمه ای قربان صدقه ات رفتم
و بی حال و بی رمق و خیره...
راهیِ محل کارم شدم
راهیِ روز مرگی هایم شدم اما
انگار
یک چیزی را
در خیابان
جا گذاشته بودم...
#ساعت_عاشقی_00_00
بیا یک قراردادی ببندیم مثال برجام....!
که در آن:
تو آمریکای قدرتمند باش و من...
ایرانی که دیگر طاقت تحریم را ندارد...
ایرانی که گذشته آسوده ای داشت...
اما دچار بحران شد...
تو همان آمریکای ستمکاری باش...
که اصلا هم برایت مهم نیست که تحریمت...
قلب این ایران شوریده را هدف گرفته!
و نمیدانی
چه روزگار سختی را
بدون توجهت میگذراند...
بیا و احساسات بلوکه شده را برگردان!
تنها سلاحش هم همین قلم است!
قلمی که جوهرش
از نگاه تو سرچشمه میگرد!
تو تحریم نگاهت را بردار!
قول میدهد این قلم را
از مدار شبهای ناآرامش خارج کند!
هیچ گونه تذکرات ۹ گانه ای هم ندارد!!!
تذکراتش فقط یک بند دارد:

تو...
حق نداری
جز این مرد
به مرد دیگری بیاندیشی!!!
ایران شاید سر به راه و آرام باشد
اما همه میدانند...
اگر بخواهد....
کل دنیا را بر هم میریزد...
پس...
بگذار آرام و سر به راه بماند....

#ساعت عاشقی 00_00
❤️❤️❤️❤️❤️
آن اخبار را خاموش کن عزیزم...
این ها بازیِ سیاست است
ترامپ یا کلینتون به ما چه ربطی دارد؟
باور کن هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیافتد

اخبار را خاموش کن
صدای آن موسیقی را بالا ببر
دو قهوه بریز
بیا بنشین کنارم
بیا بنشین کنارم
و گیسویت را پخش کن روی شانه ات
سرت را بگذار روی سینه ام... .
حیف است این آرامش دونفره را بر هم بزنیم... .
دنیایِ من اندکی فرق دارد
دنیای من دست هیچ کدام از این سیاستمداران نیست
دنیای من... .
دستِ چشمانِ توست
دست چشمانِ متعجب ات قبل از بوسه...!
سیاست بازی را بگذار برای مردمی که دوست دارند بازیگر این سریالِ سراسر دروغ باشند... .
تو شخصیتِ اصلیِ زندگی نامه ی من باش
آن اخبار را خاموش کن
بیا بنشین کنارم
فرصت زیستن کم است
زیستن در عطرِ آغوشِ هم
.
آسمان ابری شده
نور را کم کن
موسیقی را زیاد
بیا بشین کنارم
از لب هایت بوسه می بارد
گلِ سَرَت چشمک میزند
موهایت بافتن میخواهد.
❤️❤️❤️
#ساعت_عاشقی_00_00
@semanjoii
.
امشب عروسش می شوی…
من دوستت دارم هنوز!
بی من چه شیرین میروی…
من دوستت دارم هنوز!
در این مثلث سوختم…
دارم به سویت می دوم
داری به سویش میدوی…
من دوستت دارم هنوز!
قسمت نشد در این غزل…
شاید جهان دیگری…
مستی و رقص و مثنوی..!
من دوستت دارم هنوز!
امشب برایت بغض من
کل میکشد محبوب من!
حتی اگر هم نشنوی
من دوستت دارم هنوز!
در سنگسار قلب من
لبخند تو زیباترست…
یک جور خاص معنوی
من دوستت دارم هنوز!
خوشبخت باشی عمر من
در پنت هاس برج عشق!!!
در ایستگاه مولوی
من دوستت دارم هنوز!
دارد غرورم میچکد
از چشمهایم روی تخت…!
داری عروسش می شوی…
من دوستت دارم هنوز
.
#ساعت_عاشقی_00_00
@semanjoii
ماجرا خیلی ساده بود
من فقط رفتم تا عطر بخرم
آقای فروشنده بدون اینکه سوالی بپرسد رفت و شیشه ی عطری آورد.
هنوز سلام هم نکرده بودم که یک ژست فرانسوی گرفت و گفت..
ce parfum est costume pour vous
یعنی این عطر خیلی به شما می آید!
بو کردم و دیدم بله همان قبلی ست.
گفتم نه
اشتباه میکنید
این عطر اصلا به من نمی آید!
لطفا عوضش کنید.
شیرین باشد و خنک!
با تعجب رفت و عطر دیگری آورد و بدون اینکه بو کنم گفتم همین خوب است.
موقع رفتن گفت ببخشید:
اما سلیقه ی همراهتون بهتر بود، عطر قبلی رو میگم.
خندیدم و زدم بیرون.
درست میگفت بنده ی خدا...
اما آن عطر قبلی به من نه! به تو می آمد.
به تو می آمد وقتی سرت را روی سینه ام ول میکردی و....
اصلا ولش کن
من فقط آمده بودم این عطر را عوض کنم.
مثل چند روز قبل که مدل موهایم را عوض کردم!
یا هفته ی پیش که نحوه ی خندیدنم را!
یا ماه قبل که طرز نگاه کردنم را!
من همه ی چیزهایی که دلت را میبرد، همه ی آن چیزهایی که به تو می آمد را عوض کردم.
شاید فردا نوبت خانه و پس فردا شهرم...
نمیدانم
اما بگو ببینم تو قرار است تا کی همراهم باشی؟!
کم کم دارم خودم را هم عوض میکنم..
تو چرا نمیروی از من!؟
هیچ فکر کردی که میتوانستم بروم از یک عطر فروشی دیگر عطر بخرم؟!
اصلا چرا رفتم اینجا هر چند میدانستم من را میشناسد و امکان دارد این حرف ها بزند.
هر چند میدانستم اما رفتم
میدانی.... .
خودزنی فقط این نیست که
چاقو برداری و بیفتی به جانت
یا خودت را به در دیوار بزنی
یا چه میدانم
با سر بروی توی شیشه!
گاهی گوش دادن یک آهنگ
پیاده روی در یک خیابان
یا همین ماجرای ساده ی خریدن عطر

از خودزنی هم خود زنی تر است... .
تو چرا نمیروی از من؟!


#ساعت_عاشقی_00_00
همه یِ ما باید کسی را داشته باشیم
که وقتی یک روز ،
روزِ ما نبود
بنشینیم رو به رویش و غرغر کنان از سیر تا پیازِ تمامِ بد بیاری هایمان را برایش تعریف کنیم
و او هم لبخند به لب گوش کند و پایانِ هر جمله مان بگوید
"حق داشتی پس اینقد عصبی بشی،
حالا ولش کن مهم نیست،
فدایِ سرت" .
میدانید آدم هرچقدر هم قوی باشد
باید کسی را داشته باشد
که حالِ بدش را بفهمد
که نگذارد
به حالِ خودش بماند
کسی که حالمان را به حالش گره زده باشد...
#ساعت_عاشقی_00_00
🍂
درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت ، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود ، انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی
کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت
من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد ، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد ، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد
آنروز یادم است که امتحان داشتند ، از آن سخت هایش !
غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود !
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود ، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ، استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد ،
نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم ، ببین ، این امتحان که هیچ ، تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام ، سرت را بالا بگیر بلامیسر جان ، دلم میخواستم تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد بغلش میکردم
دلم میخواست یقه ی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکه یلاقبا تو دلت میاید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی ؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگه اش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم ..
رفتم به سمت بوفه ، از اکبر آقایمان دو عدد چایی ، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم ، روی کاغذ با ماژیک نوشتم :
" ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی "
رفتم پشت در ، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند
کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم ،
همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید
از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست
چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند
گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟
...
میدانی تصدقت روم ، خیلی دلم میخواهد بدانم همه ی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی ..
همین
.
#پویان_اوحدی
سمانه👈زبان و ادبیات انگلیسی🎓🎃
#ساعت_عاشقی_00_00
من درسم را خوب خوانده بودم!!!
آماده برای کنکوری موفق!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت!
از روی برنامه قبلی با تست ادبیات شروع کردم ...
که ای کاش این کار را نمیکردم!
سوال اول آرایه ادبی بود
شعری از هوشنگ ابتهاج....
"بسترم ...صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری...."
و نتیجه این شعر ....کنکوری با رتبه افتضاح بود...!
و من
سر جلسه کنکور
تمام داستان های خفته در این شعر را به چشم دیدم!
دیدم که اینگونه پریشان شدم!
همه سرگرم تست زدن
و پسرکی سرگردان در خیابان ....!
نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن ...حتما 100 میزنی!
هیچ کدام فکر این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال....
با یک شعر نیم خطی
گذشته را گره بزند به آینده!

فدای سرت ....
دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست!

#ساعت_عاشقی_00_00
تاب میخوری روی پاییز
دوستت دارم هایم هولت میدهند
کودکانه ذوق میکنی
عاشقانه میخندی و می گویی
محکم تر
و من فریاد میزنم...
دوستت دارم!
❤️❤️❤️❤️❤️
#ساعت_عاشقی_00_00
همه یِ ما باید کسی را داشته باشیم
که وقتی یک روز ،
روزِ ما نبود
بنشینیم رو به رویش و غرغر کنان از سیر تا پیازِ تمامِ بد بیاری هایمان را برایش تعریف کنیم
و او هم لبخند به لب گوش کند و پایانِ هر جمله مان بگوید
"حق داشتی پس اینقد عصبی بشی،
حالا ولش کن مهم نیست،
فدایِ سرت" .
میدانید آدم هرچقدر هم قوی باشد
باید کسی را داشته باشد
که حالِ بدش را بفهمد
که نگذارد
به حالِ خودش بماند
کسی که حالمان را به حالش گره زده باشد ❤️
#ساعت_عاشقی_00_00
خوش به حال شما و عاشقانه هاتون؛بازم شما دلبری دارید ؛تنها بازمانده ی شهر بی شاهد منم؛حداقل کمی اهسته عاشقی کنید شاید کسی تنهاست اگه کسی رو میخوایید برید جولوشو بگیرید بگید هی لعنتی من روانیتم میفهمی …
نه این که دیگران رو هم یاد چیزایی که ندارن بندازین…
#ساعت_عاشقی_00_00
#ادمین_نویس
در کودکی عاشق پنج شنبه ها بودم
پنج شنبه ها حس رهایی داشتم
بیخود و بی جهت شاد بودم
چند سالی است پنج شنبه ها را دوست ندارم
بغضی سرتا پای بدنم را احاطه میکند
دوست ندارم به خانه بیایم
یا به خانه کسی بروم
یک انتظار غریب تمام وجودم را پر میکند
انتظار آمدن مادر بزرگ
انتظار نوازش دستانش
چندبار لباس پوشیدم تا به خانه اش بروم
از گل فروشی چند شاخه گل رز و داودی خریدم
تا نیمه راه رفتم اما ناگهان مسیرم را تغییر دادم
نشانی خانه مادر بزرگ چند سالی است عوض شده
برایش گل های محبوبش را میبرم
کاش پنج شنبه ها زودتر تمام شود.


#ساعت_عاشقی_00_00
🔸
یک روز که دلت گرفته و از پنجره ی اتاقتان بیرون را تماشا میکنی دخترو پسر جوانی را میبینی که خندان و خوشبخت دست هم را گرفته اند و قدم میزنند، یکهو یاد من می اٌفتی که قدم زدن و بستنی خوردن در هوای سرد را دوست داشتم، سرت را برمیگردانی به همسر زیبایت که دارد لاک جدیدش را تِست میکند نگاه میکنی و میگویی: هوا سرد است برویم قدم بزنیم و بستنی بخوریم؟با ناز پیشنهادت را رد میکند و ازتو درباره ی لاک جدیدش نظر میخواهد ، یاد آن روز می اٌفتی که ناشیانه ناخن هایم را لاک زده بودی و من با اینکه میدانستم قشنگ نشده کلی قربان صدقه ات رفتم و قول دادم همیشه برای لاک زدن از دست های مهربان تو کمک بگیرم .درحالی که کنارش ایستاده ای موهای صاف و بلوندش را نوازش کنی و بگویی :میشود اینبار من برایت لاک بزنم؟اخم هایش درهم برود و از ناشی بودنت ایراد بگیرد.
دستت روی موهایش باشد و فرفری های مشکی موی مرا یادت بیاید.
به اتاق سوت و کور نگاه کنی به رنگ های تیره ی نشسته بر دیوار و صدایم توی گوشت بپیچد که دارم برای اتاق خوابمان نقشه میکشم، از پرده های گل گلی بنفش میگویم که قرار است خودم بدوزم و باید با روتختی مان ست باشد، از طرح ها و رنگ های شادی که باید روی دیوار بزنیم، شمع ها و قاب عکس هایی که خودمان باید درستشان کنیم، از جمله هایی که روی آینه برای هم مینویسیم، دفترخاطرات مشترکمان و گلدان های رنگی پشت پنجره..
و دلت بیش از پیش بگیرد و یادت بیاید همسرت هیچوقت پیراهن هایت را نپوشیده و با خـل بازی هایش تورا مجبور به خندیدن نکرده است که اگر در این عصر سرد من کنارت بودم عطر عود خانه را برمیداشت و کیکی که باهم درست کرده بودیم توی فِر درحال آماده شدن بود بعدش دوتایی نقاشی میکشیدیم ، برایت شعر میخواندم و سلفی های عجیب و غریب میگرفتیم که بچسبانیم به دیوار خاطره هایمان و به کسی هم ربطی نداشته باشد زندگیمان مثل خاله بازی های دوران کودکی پر از اتفاقات ساده و رنگارنگ است.
همسرت صدایت کند به دریای یخ زده ی چشمانش خیره شوی و عسلی گرم و پر از شیطنت چشم مرا به یاد بیاوری ، لبخند خشکی تحویلش دهی و مثل همیشه از زیبایی أش تعریف کنی و همین برایش کافی باشد اصلا هم مثل من مجبورت نکند از روی دوستت دارم صد بار بنویسی و همه أش را توی آلبوم بچسباند ، اصلا هم نفهمد حالت خوب نیست نفهمد شیشه ی عینکت را مدت هاست پاک نکرده ای ، 
اصلا هم زیبایی أش برایت کافی نباشد و هرگز نتواند جای منِ معمولی را پر کند هرگز

#ساعت_عاشقی_00_00
Ещё