آستین های بافت سبز رنگمو بیشتر کشیدم دور انگشتام، رو به روش نشسته بودم و دست هام رو انداخته بودم زیرچونم و بهم زل زده بود.
عمیق تو چشمهای بی حال و خسته ام نگاه میکرد، گفت: تو وجودم انگار زهر ریخته باشند از همه ی روابط خستمه از همه ی کم نیاوردن ها و دوام آوردن ها از همه ی تسلیم نشدن ها و از همه ی ادامه دادن ها...
یکم مکث کرد، بعد برگشت بهم گفت: تو میتونی این زهر رو بیرون بکشی؟!
وجودم رو خالی کنی از تموم سم های موجود!
خندیدم!
بهش خیلی خندیدم!
برگشتم بهش گفتم: من؟ من سم های وجودت رو بیرون بکشم؟!
فکر میکنی میتونم؟ تواناییشو دارم؟!
گفت: آره
اون آدمی که میتونه باعث آرامشت بشه میتونه درمانت کنه!
میتونه دوباره سرحالت کنه!
میتونه تو رو دوباره برگردونه به زندگی!
برگشت گفت: هستی؟ این سم ها رو بیرون میبری؟
این بار دیگه نخندیدم، با چشم هام حرفشو تایید کردم!
یعنی هستمت، یعنی قراره این سم ها رو بیرون کنیم، یعنی قراره کنار درد کشیدنت بمونم تا بتونی به زندگی برگردی!
یعنی خودتو به زندگی برگردونی!
(آخه هیجان قلب منی تو!)
#آرزو_نصیری ✨@Rozhaye_behtar