راهیان نور

#من_زنده_ام
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
К первому сообщению
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادویکم🌷 لوسینا گفت : چادر بخشی از لباس این دختران است و می گویند با این لباس احساس امنیت و آرامش بیشتری داریم . به او گفتیم : هر چه برای محمودی توضیح داده ایم او گفت چادر جزء أقلام ممنوعه أست . آنها چند دقیقه با یکدیگر مشورت کردند…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهشتادودوم🌷

فردا صبح که حاجی در را باز کرد ، بلافاصله با چادرهای مشکی در حد فاصل قفس تا چاه فاضلاب که تنها مسیر ترددمان بود ، با افتخار شروع به قدم زدن کردیم . با وجود اینکه هیئت صلیب سرخ هنوز داخل آسایشگاه‌ها بود و همیشه بچه‌ها دور آن‌ها جمع می‌شدند ، این‌بار همه برای تماشای ما پشت پنجره هاي آسايشگاه ها ايستاده بودند و فاتحانه و لبخند زنان به ما تبريك مي گفتند . بقيه برادران هم هر كدام از گوشه و كناري ؛ يكي از آشپزخانه ، يكي از درمانگاه ، يكي از آسايشگاه خودش را به ما مي رساند و با لبخندي رضايت خود را به ما نشان مي داد . يك نفر از برادران ، دست برادر نابينايي را گرفته بود و به سمت درمانگاه مي رفتند ، اما سرعت قدم هايشان را طوري تنظيم مي كردند كه با ما هم مسير شوند ؛ درست مثل مورچه ها كه وقتي به هم مي رسند شاخك هايشان را به هم مي زنند تا خودي را از غير خودي تشخيص دهند ، وقتي به ما نزديك شدند ، آن برادر همراه ، برادر نابينا را متوجه كرد كه به ما نزديك شده اند . برادر نابينا با صداي بلند گفت : امروز چشم ما را روشن و قلب ما را شاد كرديد !
آن قدر اين تصوير در آن هواي گرم مهيج بود كه هيئت صليب سرخ را هم به جمع تماشاچيان دعوت كرده بود . لبخند لوسينا هم سرشار از غرور و رضايت بود . اگرچه خيلي از زن هاي عراقي عبا سر مي كردند و عراقي ها با اين حجاب آشنا بودند ،‌ اما نگهبان ها از گوشه و كنار با غيظ و عصبانيت و گاه با نيشخند هاي تلخ به تماشا ايستاده بودند . نگاه هاي غضب آلود آنها حكايت از آغاز داستان جديدي داشت كه بايد خودمان را برايش آماده مي كرديم.
با رفتن هيئت صليب سرخ ، در ساعتي كه نگهبان بايد در قفس را باز مي كرد ، متأسفانه در باز نشد اما سر و صداي زيادي پشت در و پنجره بود . ابتدا فكر كرديم شايد طبق وعده آقاي هيومن مشغول برداشتن پرده فلزي پشت پنجره هستند ، اما پنجره هيچ تغييري نمي كرد . هرچه به در مي كوبيديم كه حاجي را متوجه ساعت آزاد باش كنيم مثل اينكه او كر شده بود . فهميديم براي انتقام از ماجراي چادر سركردنمان و لبخند رضايت برادران جدال تازه اي به راه انداخته اند. در تمام شانزده ساعت داخل باش ، مثل مار به خودمان می پیچیدیم . هر چه فالگوش نشستیم فقط صداهای عجیب و غریب آدم هایی را می شنیدیم که صدایشان به گوشمان تازگی نداشت . از لابه لای همهمه ها صدای خش خش نی هایی را می شنیدیم که گه گاه به در و پنجره می خوردند . در هول و ولای این که این صدا ، صدای چیست و موضوع از چه قرار است می خواستیم با دستگاه المنت کمی شیرینی درست کنیم که ناگهان سیم آن به آب خورد و اتصالی کرد و با صدایی مهیب پریز برق سوخت و المنت از کار افتاد . خیلی افسوس خوردیم . آن المنت در زمستان می توانست برایمان کارآیی بیشتری داشته باشد ، چون با آن می توانستیم آب گرم کنیم و از شر حمام هایی که اغلب بین شان چهل تا پنجاه روز فاصله می افتاد خلاص شویم و لااقل همیشه یک تشت آب گرم داشته باشیم .

ادامه دارد...✒️
@rahian_nur
راهیان نور
#من_زنده_ام #قسمت_صدوهشتادم🌷 هنوز به وقت باز شدن در فرصت باقی بود که یکباره حمزه و عبدالرحمن بی‌سر و صدا داخل قفس ظاهر شدند . غافلگیر شده بودیم . من حتی فرصت پیدا نکردم وضعیتم را تغییر بدهم . در آن شرایط بهترین کاری که می‌توانستم انجام دهم این بود که در همان…
#من_زنده_ام
#قسمت_صدوهشتادویکم🌷

لوسینا گفت : چادر بخشی از لباس این دختران است و می گویند با این لباس احساس امنیت و آرامش بیشتری داریم .
به او گفتیم : هر چه برای محمودی توضیح داده ایم او گفت چادر جزء أقلام ممنوعه أست .
آنها چند دقیقه با یکدیگر مشورت کردند و همین فرصت مناسبی برای برادر دهخوارقانی بود که او هم چند کلمه با ما صحبت کند . پرسید :
- ما می توئیم آنها را تهدید کنیم که برای شما چادر بیاورند و ابن مطلب را برای هیات صلیب سرخ ترجمه کرد که اگر این خواسته محقق نشود هر سه تا قاطع اعتصاب غذا خواهند کرد و دوباره اردوگاه شلوغ می شود .
هیومن گفت : نباید یک تقاضای شحصی به یک شورش و اعتراض عمومی تبدیل شود . آنها از تهدید خلبان دهخوارقانی بسیار نگران شدند. لوسینا پی در پی قول می داد طی چند روز اقامتشان در اردوگاه چادر را تهیه می کند . آنها خیس عرق شده بودند و ضمن حرف زدن ، با دست و کاغذ خودشان را باد می زدند . نفر سومی که همراه آنها بود هیح حرف و واکنشی نداشت و فقط مات و مبهوت دور و برش را نگاه می کرد . چون شب قبل بساط پخت و پز راه انداخته بودیم هنوز عرق دیوارها خشک نشده بود . او گاهی دست به پتوها می کشید و رطوبتشان را حس می کرد و به نشانه همدردی لبخندی تقدیم ما می کرد . خانم لوسینا و آقای هیومن از وضعیت قفس اظهار تاسف و نگرانی کردند و علت جا به جایی از اتاق بالا به این قفس را پرسیدند . برادر دهخوارقانی با سوز و حرارتی بیشتر از آنچه ما می گفتیم ماجرا را برایشان توضیح داد و مرتب می گفته خواهر ها فقط نماز و دعا خواندند .
آنها در جواب گفتند : اینها با دعا و نماز خیلی مخالف هستند و دعا
را رفتار سیاسی و نظامی می‌دانند . ما برای دعا و نماز کاری از دستمان ساخته نیست .
لوسینا پرسید : چرا پنجره را با فلز مسدود کرده‌اند؟
آقای هیومن پاسخ داد : برای اینکه ارتباط آنان را با اسیران دیگر کاملا قطع کنند .
برادر دهخوارقانی از آقای هیومن تقاضا کرد به دلیل آب و هوای گرم و خشک استان الانبار برای رفع این مشکل تلاش کنند و او پذیرفت و قول داد تا ملاقات بعدی پنجره اتاق ما باز شده باشد . نامه‌های ما را دادند . سه ‌تا نامه از خانواده و فامیل داشتم و باز یک نامه بی ‌نام و نشان همراه نامه‌هایم بود . من از ترسم همه نامه‌ها را قاپیدم . لباس صلیب سرخی‌ها موقع خداحافظی کاملا خیس بود . به هم خندیدند و گفتند : اینجا مثل حمام بخار است و خداحافظی کردند .
باور نمی‌کردیم تقاضای چادر و قول لوسینا به آن سادگی محقق شود . صبح روز بعد، در حالی‌که هیئت صلیب سرخ هنوز در اردوگاه بودند و همه درحال مرور نامه‌هایشان و عشق‌بازی با سطرسطر و واژه ‌واژه آن نامه‌ها بودند ، لوسینا بدون مترجم همراه با نگهبان حاجی آمد و پارچه چادری دیگری برایمان آورد . اگرچه سبک‌ تر از پارچه قبلی بود اما باز هم پارچه چادری بود . بعد از اینکه از او تشکر فراوان کردیم ، به همراه حاجی و پارچه به خیاط‌ خانه رفتیم . نگهبان حاجی نزدیک غروب سه‌ عدد چادر دوخته شده را به ما تحویل داد .

ادامه دارد...✒️
@rahian_nur