📖قسمت شانزدهم
🏷شهرک المهدی
🏘از ماجرای تپه تک درخت
🌳مدتی نگذشته بود
🚫که
ابراهیم حاج حسین و تعدای از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سر پل ذهاب رفتند
🚶♂️و در آنجا سنگر های پدافندی رو در مقابل دشمن راه اندازی کردند.
🧡یکی از روزها،پس از نماز جماعت صبح،دیدم بچه ها دنبال
ابراهیم می گردن.با تعجب پرسیدم:"چی شده؟"
😳گفتند:"از نیمه شب تا حالا خبری از
ابراهیم نیست!"من هم به همراه بچه ها سنگر ها و مواضع دیده بانی رو جست و جو کردیم ولی خبری از
ابراهیم نبود
🚫.ساعتی بعد
🕛وقتی هوا در حال روشن شدن بود بچه های دیده بان گفتن:"از داخل شیار چند نفر دارن به این طرف میان!"این شیار درست رو به سمت دشمن بود.بلافاصله به سنگر دیده بانی رفتم و با بچه ها نگاه کردیم.با تعجب دیدم سیزده عراقی پشت سر هم در حالیکه دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند پشت سر آنها هم
ابراهیم و یکی دیگر از بچه ها قرار داشتن
😳. در حالی که تعداد زیادی از اسلحه
☄و نارنجک
⚡ و خشاب همراهشان بود. هیچ کس باور نمی کرد
ابراهیم به همراه یکی نفر دیگر چنین حماسه ای آفریده باشد.
❌ آن هم در شرایطی که در شهرک المهدی مهمات و سلاح کم بود
😳 و حتی تعداد زیادی از رزمندهها نداشتند. یکی از بچه ها که خیلی ذوق زده شده بود، جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت:" عراقی مزدور!". یک لحظه همه ساکت شدند.
☝️ ابراهیم در حالی که از کنار ستون اسرا جلو می آمد،
🚶♂️ روبروی آن جوان ایستاد و یکی یکی اسلحه ها را از روی دوشش به زمین گذاشت بعد فریاد زد:" برای چی زدی تو صورتش؟!"
😡 جوان که خیلی تعجب کرده بود
😳گفت:" مگه چی شده اون دشمنه"
ابراهیم خیره خیره به صورتش نگاه کرد و گفت:" اولاً اون دشمن بود،اما الان اسیره.
😡 در ثانی این ها اصلاً نمی دونن برای چی با ما می جنگن حالا تو باید این طوری برخورد کنی؟!" آن رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت:" شرمنده من یه خورده هیجانی شده بودم. بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد"
🙏. اسیر عراقی که با تعجب حرکات ما را نگاه می کرد
😳،به
ابراهیم خیره شده بود. از نگاه متعجب اسیر، خیلی حرف ها رو میشد فهمید. تقریبا دو ماه
✌ پس از شروع جنگ،
ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار
ابراهیم از اتفاقات و خاطرات جنگ صحبت می کرد. اما از خودش چیزی نمی گفت
🚫.تا اینکه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد.یکدفعه
ابراهیم خنده ای کرد و گفت:"یه ماجرای جالب براتون تعریف کنم:"تو منطقه المهدی در همون روزای اول،پنج تا جون که همه از یه روستا با هم به جبهه اومده بودن به گروه ما ملحق شدن
🚶♂️،ما هم چند روزی گذشت و دیدیم اینها انگار هیچوقت نماز نمی خونن.
📿تا اینکه یه روز با اونا صحبت کردم و دیدم بندگان خدا آدمای خیلی ساده ای هستن.اونها نه سواد داشتن نه نماز بلد بودن و فقط بخاطر علاقه به امام اومده بودن جبهه
❤.از طرفی خودشون هم دوست داشتن نماز رو یاد بگیرن.من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها رو صدا زدم و گفتم:"ایشون پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدین."من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرای نماز رو می گم تا یاد بگیرین،
ابراهیم به اینجا که رسید دیگه نمی تونست جلوی خنده خودش رو بگیره
😁،چند دیقه بعد ادامه داد:"تو رکعت اول وسط خوندن حمد امام جماعت شروع کرد سرش رو خاراندن،یکدفعه دیدم اون پنج نفر هم شروع کردن به خاراندن سر
😂،خیلی خنده ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم.اما توی سجده وقتی امام جماعت بلند شد مهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.پیش نماز به سمت چپ خم شد و مهرش رو برداره که یکدفعه دیدم همه اونها به سمت چپ خم شدن و دستشون رو دراز کردن اینجا بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده
😂.
ادامه دارد...
#قسمت_شانزدهم#سلام_بر_ابراهیم #شهید_ابراهیم_هادی #رمان 🔰@quran_sut🔰instagram.com/quran_sut