کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود

#شهید_ابراهیم_هادی
Канал
Логотип телеграм канала کانون قرآن و عترت دانشگاه صنعتی شاهرود
@quran_sutПродвигать
147
подписчиков
2,53 тыс.
фото
461
видео
2,24 тыс.
ссылок
💠 قالَ رَسُولَ الله: «...إِنِّی تَارِکٌ فیکُمُ الثَّقَلَین کتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَهْلَ بَیتِی عِتْرَتِی..» 🔰 پیج اینستاگرام کانون : 🔹 instagram.com/quran_sut
К первому сообщению
📖قسمت شانزدهم
🏷شهرک المهدی🏘

از ماجرای تپه تک درخت🌳مدتی نگذشته بود🚫که ابراهیم حاج حسین و تعدای از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سر پل ذهاب رفتند🚶‍♂️و در آنجا سنگر های پدافندی رو در مقابل دشمن راه اندازی کردند.🧡یکی از روزها،پس از نماز جماعت صبح،دیدم بچه ها دنبال ابراهیم می گردن.با تعجب پرسیدم:"چی شده؟"😳گفتند:"از نیمه شب تا حالا خبری از ابراهیم نیست!"من هم به همراه بچه ها سنگر ها و مواضع دیده بانی رو جست و جو کردیم ولی خبری از ابراهیم نبود🚫.ساعتی بعد🕛وقتی هوا در حال روشن شدن بود بچه های دیده بان گفتن:"از داخل شیار چند نفر دارن به این طرف میان!"این شیار درست رو به سمت دشمن بود.بلافاصله به سنگر دیده بانی رفتم و با بچه ها نگاه کردیم.با تعجب دیدم سیزده عراقی پشت سر هم در حالیکه دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند پشت سر آنها هم ابراهیم و یکی دیگر از بچه ها قرار داشتن😳. در حالی که تعداد زیادی از اسلحهو نارنجک و خشاب همراهشان بود. هیچ کس باور نمی کرد ابراهیم به همراه یکی نفر دیگر چنین حماسه ای آفریده باشد. آن هم در شرایطی که در شهرک المهدی مهمات و سلاح کم بود😳 و حتی تعداد زیادی از رزمنده‌ها نداشتند. یکی از بچه ها که خیلی ذوق زده شده بود، جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت:" عراقی مزدور!". یک لحظه همه ساکت شدند.☝️ ابراهیم در حالی که از کنار ستون اسرا جلو می آمد،🚶‍♂️ روبروی آن جوان ایستاد و یکی یکی اسلحه ها را از روی دوشش به زمین گذاشت بعد فریاد زد:" برای چی زدی تو صورتش؟!"😡 جوان که خیلی تعجب کرده بود😳گفت:" مگه چی شده اون دشمنه" ابراهیم خیره خیره به صورتش نگاه کرد و گفت:" اولاً اون دشمن بود،اما الان اسیره.😡 در ثانی این ها اصلاً نمی دونن برای چی با ما می جنگن حالا تو باید این طوری برخورد کنی؟!" آن رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت:" شرمنده من یه خورده هیجانی شده بودم. بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد"🙏. اسیر عراقی که با تعجب حرکات ما را نگاه می کرد😳،به ابراهیم خیره شده بود. از نگاه متعجب اسیر، خیلی حرف ها رو میشد فهمید. تقریبا دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از اتفاقات و خاطرات جنگ صحبت می کرد. اما از خودش چیزی نمی گفت🚫.تا اینکه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد.یکدفعه ابراهیم خنده ای کرد و گفت:"یه ماجرای جالب براتون تعریف کنم:"تو منطقه المهدی در همون روزای اول،پنج تا جون که همه از یه روستا با هم به جبهه اومده بودن به گروه ما ملحق شدن🚶‍♂️،ما هم چند روزی گذشت و دیدیم اینها انگار هیچوقت نماز نمی خونن.📿تا اینکه یه روز با اونا صحبت کردم و دیدم بندگان خدا آدمای خیلی ساده ای هستن.اونها نه سواد داشتن نه نماز بلد بودن و فقط بخاطر علاقه به امام اومده بودن جبهه.از طرفی خودشون هم دوست داشتن نماز رو یاد بگیرن.من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها رو صدا زدم و گفتم:"ایشون پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدین."من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرای نماز رو می گم تا یاد بگیرین،ابراهیم به اینجا که رسید دیگه نمی تونست جلوی خنده خودش رو بگیره😁،چند دیقه بعد ادامه داد:"تو رکعت اول وسط خوندن حمد امام جماعت شروع کرد سرش رو خاراندن،یکدفعه دیدم اون پنج نفر هم شروع کردن به خاراندن سر😂،خیلی خنده ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم.اما توی سجده وقتی امام جماعت بلند شد مهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.پیش نماز به سمت چپ خم شد و مهرش رو برداره که یکدفعه دیدم همه اونها به سمت چپ خم شدن و دستشون رو دراز کردن اینجا بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده😂.
ادامه دارد...
#قسمت_شانزدهم
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut
📖قسمت پانزدهم
🏷ما تو را دوست داریم🌼

پاییز سال شصت و یک بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم.🚶‍♂️این بار نقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا(س)بود،هر جا می رفتیم حرف از ابراهیم بود.🌹خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرین های اون رو توی عملیات ها تعریف می کردن که همه اونها با توسل به حضرت صدیقه طاهره(س)انجام شده بود.⚘به منطقه سومار که رفتیم و به هر سنگری که سر می زدیم از ابراهیم می خواستن که برای اونها مداحی کنه و از حضرت زهرا(س)بخوانه.🌺شب در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود.بعد از تمام شدن مراسم یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی می کردن و صداش رو تقلید می کردن و چیز هایی می گفتن که خیلی ناراحت شد.😞ابراهیم عصبانی شد و می گفت:"من مهم نیستم،اینا مجلس حضرت رو شوخی گرفتن.برای همین دیگه مداحی نمی کنم".هر چه می گفتیم:"آقا ابرام،حرف بچه ها رو به دل نگیر،تو کار خودت رو بکن"،بی فایده بود آخر شب هم که برگشتیم مقر،قسم خورد که:"دیگه مداحی نمی کنم".ساعت حدود یک نیمه شب بود که خسته و کوفته خوابیدم.قبل از اذان صبح متوجه شدم که کسی دستم را تکان می دهد🖐.چشمانم را به سختی باز کردم👁.چهره نورانی ابراهیم بالای سر من بود.من رو صدا زد و گفت:"پاشو الان موقع اذانه"من هم بلند شدم.با خودم گفتم:"این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟".البته می دونستم که او هر ساعتی🕛هم بخوابه،قبل از اذان بیداره و مشغول نماز می شه.ابراهیم بچه های دیگه رو هم صدا زد و بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح رو به راه انداخت🌷.بعد از نماز و تسبیحات،ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد و بعد هم مداحی حضرت زهرا(س).اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد😭.من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم رو دیده بودم از همه بیشتر تعجب کرده بودم😳،ولی چیزی نگفتم.بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم.بین راه دائم در فکر کار های عجیب ابراهیم بودم.یکدفعه نگاهی معنی دار به من کرد و گفت:"می خوای بپرسی با اینکه قسم خوردم،چرا روضه خوندم؟"گفتم:"خوب آره،شما دیشب قسم خوردی که ..."🚫پرید تو حرفم و گفت:"چیزی که بهت می گم تا زنده ام جایی نقل نکن".بعد ادامه داد:"دیشب خواب به چشمم نمی اومد ولی نیمه های شب کمی خوابم برد،یکدفعه دیدم وجود مطهر حضرت صدیقه طاهره(س)تشریف آوردند و گفتند:"🌹نگو نمی خوانم،ما تو را دوست داریم.هر کس گفت بخوان تو هم بخوان"💚دیگه گریه امان صحبت کردن بهش نمی داد😭.ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.🌷
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#رمان
🔰@quran_sut
🔰instagram.com/quran_sut