🎈 پارت ۴۸🎈
* طناز *
از پشت میز کامیار بلند شدم کمی چشمامو مالوندم و بعد خودمو روی تخت ولو کردم به آینده ی خودم و کامیار فکر میکردم و ته دلم یه غم عجیبی نشست که نمیدونستم به خاطر چیه. کارهایی که کامیار به من سپرده بود تمام شدنی نبود البته تایمی که ما کنار هم بودیم بیشتر به اوقات فراغت میگذشت و من زمانی که کامیار نبود مشغول میشدم .کمی که خستگیمو گرفتم تصمیم گرفتم برم پایین پیش ساناز تا شاید کمی حال و احوالم بهتربشه
وقتی وارد سالن پذیرایی شدم کامیار رو درکنار خانمی دیدم . چهره ی اون خانوم باتجربه و پخته به نظر میرسید و بسیار ساده و زیبا بود
اکرم خانم و ساناز همزمان با من وارد پذیرایی شدند تا علت سر و صداهای کامیار رو متوجه بشن . کامیار با صدای بلند داشت خوش و بش میکرد و به خانم خوش آمد میگفت و از ایشون پذیرایی میکرد
با دیدن من کامیار و اون خانم شوکه شدند و برق نگاه جفتشون باعث تعجبم شد کامیار ازم خواست .تا کنارشون بشینم و خودش شروع به صحبت کرد
با کمی تعلل و حاشیه سازی بعد آروم آروم تموم قضیه و اتفاقاتی که افتاده بود رو بهم توضیح داد و من هاج و واج نگاهشون میکردم
اما نمیتونستم باور کنم که من با یه پدر مادر دروغین زندگی میکردم و اونها نهایت عشق و امنیت رو بهم میدادن طوری که من هیچوقت نتونستم فراموششون کنم و همیشه حسرت از دست دادنشون رو داشتم.
گیج شده بودم و نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم اما میدونستم که کامیار هیچ وقت بیگدار به آب نمیزنه و تا از چیزی مطمئن نباشه اینجوری معرکه راه نمیندازه .
من در اون لحظه هیچ حرفی نزدم و ترجیحم بر این بود که روزگار خودش برای من تصمیم بگیره و با انجام آزمایشات پی به حقیقت ببریم ...