#زندگی_مرگ_بیداریدر من... کسی بود و ولی گم بود
یک آدمک در اوج ویرانی
مانند پاییزی فرو پاشید
با سوز سرد و بغض پنهانی
کابوس بین ماندن و رفتن
معنای تلخ روزگارش بود
بر شانه هایش نعش تنهایی
جان کَند و هر لحظه دچارش بود
نبض وجودش ساکت و خاموش
بر پیکرش زخم هزاران درد
روحیکه در او سخت... حیران بود
لبریز تشویش و نگاهی سرد
با آفتی از جنس گمنامی
در
زندگی پوسید و جان می داد
عمق سکوتش را نفهمیدند
در آن غمی بود و پُر از فریاد
تا مرزهای خالی رویا
هر شب قدم می زد... ولی گم بود
مهتاب... خاموش و درون خود
او می شکست و در تلاطم بود
باید که برخیزد منِ خسته
تا کِی به نام
زندگی... مُردن؟
تا کِی میان حسرت و افسوس
بغض گلو را بی سبب خوردن؟
می دانم آخر می شود بیدار
آرامشش تعبیری از
مرگ است
او می رود تنها از او باقی
نامی به روی تخته ای سنگ است....
✍#سمیه_خلج🎙#رضا_ماد@skhalaj823@navayemastaneh