modiriati

#حکایت_مدیریتی
Канал
Образование
Бизнес
Технологии и приложения
Персидский
Логотип телеграм канала modiriati
@modiriatiПродвигать
89
подписчиков
1,94 тыс.
фото
82
видео
65
ссылок
https://telegram.me/modiriati https://t.me/modiriati/17 ابتدای کانال
#حکایت_مدیریتی

🔵 دو فروشنده کفش برای فروش کفش‌های فروشگاهشان به جزیره‌ای اعزام شدند.

فروشنده اول پس از ورود به جزیره با حیرت فهمید که هیچ‌کس کفش نمی‌پوشد.
فورا تلگرامی به دفتر فروشگاه در شیکاگو فرستاد و گفت: فردا برمی‌گردم. اینجا هیچ‌کس کفش نمی‌پوشد.

فروشنده دوم هم از دیدن همان واقعیت حیرت کرد.
فورا این تلگرام را به دفتر فروشگاه خود فرستاد: لطفا 1000 جفت کفش بفرستید. اینجا همه کفش لازم دارند.

🔴 فرق بین مانع و فرصت چیست؟
نگرش ما نسبت به آن.

کتاب اصول نگرش.
#جان_سی_مکسول

@modiriati
#حکایت_مدیریتی

یک هزارپای بی‌مصرف ولی خوش‌فکر

🔵 جودسون در را به هم کوبید؛ چکمه‌هایش را پرت کرد کنار دیوار و فریاد زد:" اگه اونی که چکمه‌های ساق‌دار به این بلندی رو مد کرده پیدا کنم، با دستای خودم خفه‌اش می‌کنم."
این چندمین بار بود که به‌خاطر بستن دکمه‌های بی‌شمار چکمه‌هایش دیر به قرار رسیده بود. احساس می‌کرد یک هزارپای بی‌مصرف است که برای پوشیدن کفش‌هایش باید ساعت‌ها وقت صرف کند.
باید کاری می‌کرد. فردا آخرین شانس او بود. نه از مد می‌توانست بگذرد نه از قرار فردایش... فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد... تا شد مخترع زیپ!

@modiriati
#حکایت_مدیریتی
قدرت کار تیمی!

🔵 گویند دویست نفر را سه نفر سرباز لاغر اندام به اسارت گرفته و به صف کرده و می‌بردند.
تعدادی نظاره‌گر بر این جماعت اسیر می‌خندیدند و می‌گفتند: "ای بیچاره‌ها چگونه است این سه نفر نحیف بر شما چنین چیره گشته و این‌چنین خوار شدید؟"
یکی جهاندیده درمیان آنان فریاد زد که ای مردم بر ما نخندید!
که آن سه نفر با هم هستند،
و ما دویست نفر تنها...

امثال و حکم - دهخدا

@modiriati
#حکایت_مدیریتی

🔵‏ گفت:
ممد اون اچار ۱۳ رو بیار،
ممد اچار رو اورد
اوسا اچار رو انداخت به پیچ!
نخورد

اچار رو پرت کرد تو صورت ممد و گفت : توله سگ ، اچار چارده رو بیار
صورت بچه شکافت.
خون ریخت کف گاراژ

مشتری گفت: اقا چرا میزنی؟
خودت گفتی آچار ۱۳

اوستا با بی تفاوتی گفت: واسه آچار نزدمش،‏
ماهی یه بار میزنمش حساب کار بیاد دستش، بدونه کی اوستاس، کی شاگرده!!!!

@modiriati
#حکایت_مدیریتی

🔵 ابوعلي سينا در سفر بود.
در هنگام عبور از شهري ،جلوي قهوه خانه اي اسبش را بر درختي بست و مقداري کاه و يونجه جلوي اسبش ريخت و خودش هم بر روي تخت جلوي قهوه خانه نشست تا غذايي بخورد.
خر سواري هم به آنجا رسيد ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوي اسب ابوعلي سينا بست تا در خوردن کاه شريک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلي سينا نشست.

شيخ گفت : خر را پهلوي اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و يونجه او ميخورد و اسب هم به خرت لگد ميزند و پايش را ميشکند.
خر سوار آن سخن نشنيده گرفت به روي خودش نياورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدي زد و پاي خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و بايد خسارت دهي.
شيخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.

صاحب خر ، ابوعلي سينا را نزد قاضي برد و شکايت کرد.
قاضي سوال کرد که چه شده؟
اما ابوعلي سينا که خود را به لال بودن زده بود ،هيچ چيز نگفت.
قاضي به صاحب خر گفت : اين مرد لال است .........؟
روستايي گفت : اين لال نيست بلکه خود را به لال بودن زده تا اينکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از اين اتفاق با من حرف ميزد....
قاضي پرسيد : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوي اسب من نبند که لگد ميزند و پاي خرت را ميشکند....... قاضي خنديد و بر دانش ابو علي سينا آفرين گفت.
قاضي به ابوعلي سينا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنين بود؟!
ابوعلي سينا جوابي داد که از آن به بعد در زبان پارسي به مثل تبديل شد:

"جواب ابلهان خاموشي است

@modiriati
#حکایت_مدیریتی

قیصریه به آتش کشیده شد
✍️یدالله کریمی پور

🔵 حتما نام قیصریه را شنیده اید.‌ یکی از پایتخت های سلجوقیان در آناتولی(ترکیه کنونی).
این شهر که مرکز ایالت قرامان یا کاپادوکیه باستانی بود، در دامنه کوه ارجیس در ۳۲۰ کیلومتری جنوب خاوری آنکارا قرار گرفته و دارای هوایی سرد و خشک است.‌ به گونه ای که تابستانش تنها یک ماه است.
قیصریه از صدها سال پیش کانون نساجی و تولید پارچه های ابریشمی بوده است.
امروزه نیز این شهر یک میلیونی، دارای کارخانجات متعدد تولید انواع پارچه و پوشاک، مانند جین است.
قیصریه دیاری پر رمز و راز بوده و داستان های شگفت در آنجا رخداده است. در اینجا برای تنوع بخشی و زدایش خستگی تان، یکی از آنها را بازگو می کنم.

همان گونه که آمد، بازار پوشاک و پارچه های ابریشمی قیصریه در قدیم زبانزد همگان بود.‌
در این بازار جوانی عاطفی که بهره هوشی چندانی نداشت، در دکانی بزرگ و معتبر مشغول کار شد.
خانواده اش برایش نامزد گرفتند. مالک تجارتخانه نیز در صدد برآمد به زندگی او سروسامان دهد.
پسینی که مالک بزازی برای استراحت به خانه رفته و دکان را به جوان سپرده بود، حادثه شگفتی رخ داد، که در تاریخ ماند.

در این عصر، نامزد پسرک که برای دیدنش به مغازه آمده بود، چشمش به دستمالی زیبا و گرانبهای ابریشمی آویزان شده افتاد.
طالب آن شد.از جوان خواست که آن را به او دهد.‌
پسرک اول، با این استدلال که کالاهای مغازه امانت است و مالک آنها نیست، از دادن دستمال ابریشمی به دختر امتناع ورزید. ولی کم کم تسلیم ناز و عشوه و قهر و آشتی دختر شده و آن را یواشکی کند و به نامزدش داد.
ولی پس از رفتن نامزدش، کم کم در فکر فرو رفت: اگر صاحب مغازه متوجه نبود دستمال شد، چه کند؟!
خب می گویم فروخته ام. ولی چنان چه مغازه دار وجه اش را خواست چه؟
پسرک دوباره به فکر فرو رفت. می گویم دستمال گم شده است. ولی ابریشم باف با این بهانه، کوتاه نیامده و پولش را از حقوقم کسر خواهد کرد.

با چنین محاسباتی، پسرک که اسیر افکار بسته خود شده و راهی برای توجیه و فرار نیافته و درمانده شده بود،‌ کارش به مرز جنون کشید.

سر آخر پس از کلی طرح و برنامه ریزیهای دیگر، نقشه ای کشید: بهتر است مغازه را آتش بزنم تا هیچ مدرک جرمی باقی نماند.

با همین طرح، به پستوی مغازه رفته و با زحمت زیاد آتشی بر افروخت. مغازه را هم قفل و تعطیل کرد و روانه خانه اش شد.

شعله های آتش کم کم به همه مغازه سرایت کرد. ولی این تازه آغاز تباهی ها بود.
آتش به مغازه های همسایه رسید و سپس همه بازار قیصریه را در بر گرفت. حتی شعله های آتش بی خردی تمام قیصریه را در برگرفته و شهر رو به نابودی نهاد.

🔴 حتما ضرب المثل قشنگ: برای یک دستمال، قیصریه را به آتش کشیدن را شنیده اید. نه؟!

@modiriati
#حکایت_مدیریتی

🔵 روزی شتری از راهی می گذشت که روباه جلویش سبز شد و بنا کرد سر به سر شتر گذاشتن و گفت: ای شتر، عاقبت روزی تو را هم خواهم خورد. می بینی.
شتر خندید اما چیزی نگفت و گذاشت رفت پی کارش. کمی که رفته بود به خودش گفت که بیا برو دم لانه روباه خودت را به موش مردگی بزن ببین روباه چه کار می کند.
دم لانه روباه دراز کشید و خود را به مردن زد. روباه آمد بیرون و دید که ای دل غافل، شتر افتاده مرده، آن هم درست دم در خانه اش.

شتر را گاز گرفت که امتحانی کرده باشد. شتر جنب نخورد.
روباه ذوق زده به خودش گفت: دیگر جانی برایش نماند، مرده است. اما اگر بگذارم همین جا بماند جک و جانورهای صحرا می آیند می خورند یک لقمه هم برای خودم نمی ماند.
بهتر است دمش را به دم خودم ببندم و بکشم ببرم به لانه ام. آنوقت دم شتر را به دم خود بست و برای امتحان چندبار محکم کشید. که یک دفعه وسط کار گره باز نشود.
شتر که تا آن لحظه جنب نخورده بود، وقتی کار را تمام شده دید، یک دفعه از جا بلند شد و روباه از دم شتر آویزان شد و بنا کرد به تکان تکان خوردن.
کمی راه رفته بودند که گرگ را دیدند. گرگ روباه را در آن حال دید، خندید و گفت: آقا روباه، ماشاا.. با این کیا و بیا و جبروت، خیر باشد، کجا تشریف می برید؟
روباه گفت: هنوز که برای خود ما هم معلوم نشده است.
گرفته ایم از دامن این بزرگوار تا مقصد کجا باشد!

@modiriati
#حکایت_مدیریتی

🔵 زمانی که استالین فوت کرد، خروشچف جانشین او در کنگره حزب کمونیست شروع به بازگویی جنایات استالین کرد.
همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین این چنین تند انتقاد می‌کند.
در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد: پس تو آن زمان کجا بودی؟
سالن ساکت شد.
خروشچف رو به جمعیت گفت: چه کسی این پرسش را پرسید؟ هیچ‌کس پاسخ نداد.
دوباره گفت: کسی که این پرسش را کرد، بایستد. اما هیچ‌کس بلند نشد.

خروشچف در حالی که لبخند بر لب داشت گفت: در آن زمان من جای تو نشسته بودم!!

@modiriati
#حکایت_مدیریتی

🔵 ناصر خسرو قبادیانی وارد نیشابور شد ناشناس، به دکان پینه دوزی رفت تا وصله ای بر پای افزارش زند. ناگهان سروصدایی از گوشه ای از بازار برخاست.
پینه دوز کارش را رها کرد و ناصر خسرو را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت، ساعتی بعد که برگشت لختی گوشت خونین بر سر درفش پینه دوزیش بود.

ناصر خسرو پرسید چه خبر بود؟
پینه دوز گفت: در انتهای بازار ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصر خسرو فلان فلان شده استناد کرده بود که علما فتوای قتلش را دادند و خلایق تکه تکه اش کردند، هرکس به نیت ثواب زخمی زد و پاره ای از تنش جدا کرد، دریغا که نصیب من همین قدر شد

ناصر خسرو چون این شنید کفشش را از دست پینه دوز قاپید و گفت:
برادر کفشم را بده، من حاضر نیستم در شهری که نام ناصر خسرو ملعون برده می شود لحظه ای درنگ کنم .... این بگفت و به راه افتاد ...


از كتاب: ضحاك ماردوش
#سعیدی_سیرجانی

@modiriati
#حکایت_مدیریتی

🔵 فیلم سینمایی Mine  داستان سربازی است که حین بازگشت از مأموریت در بیابانی برهوت ، یکی از پاهایش روی مین می‌رود، اما او بلافاصله متوجه شده و پایش را از روی مین برنمی دارد ، به همین دلیل مین عمل نمی کند.

با توجه به شرایط خودش نمی تواند مین را خنثی کند، پس مجبورست چندین روز در انتظار نیروی کمکی بماند.
اگر پا را بلند کند بلافاصله مین منفجر می شه و مرگ او حتمی است .
خستگی بیش از حد ، گرمای روز ، سرمای شب ، بی خوابی و ایستادنِ مداوم ، تشنگی و گرسنگی میتواند او را از پا دربیاورد.

در این حال و روز ، او به حالتی نیمه هوشیار فرو می رود  و مدام خاطرات گذشته اش را مرور می کند.
مینِ رابطه عاطفی با همسرش ، مینِ دعوا و نزاع با دوستان و همکارانش ، مینِ درگیری در کافه با غریبه ها و...
این مین توی  بیابان او را  وادار می کند تا کاری را انجام دهد  که قبل از این انجام نمی داده   ، مکث کردن.
او چند روز مکث می کند تا نیروهای کمکی برسند و مین را خنثی کنند .
مکثی طاقت فرسا و بسیار دشوار .

🔴 مین توی  بیابان ، استعاره  از مین هاییست  که او در  روابط عاطفی ، خانوادگی ، اجتماعی و شغلی خود منهدم کرده است.
این مکثِ چند روزه در  بیابان به او یاد می دهد  که اگر فوراً و با عجله به آن حوادث و اتفاقات واکنشی نشان نمی داد ، زندگی بهتری رو تجربه می کرد.
و به ما یاد می دهد که این مکث آگاهانه، چیزیست  که در زندگی پرتلاطم به آن  نیاز داریم.
ما به رویدادهای امروزِ زندگیمان همان واکنشی را نشان می دهیم که تجربه کرده ایم. ما به ناشناخته های امروز بر اساس شناخته های دیروز عکس العمل نشان می دهیم .
مکث کردن موقع کنش ها و واکنش ها می تواند افقی از انتخاب های جدید را به روی ما باز کند.

آخر فیلم متوجه می‌شویم  پای سرباز  روی هیچ مینی نبوده و فقط یک سر عروسک زیر پایش قرار داشته است،
موضوع همین است . توی زندگی، مین‌های خودساخته‌ی زیادی برای خودمان  می‌تراشیم و گام بعدی را از دست می‌دهیم .
خیلی از مین‌هایی که ما را فلج کرده‌اند وجود خارجی ندارند. زاده‌ی خیالات ما هستند و آنقدر به آنها باور داریم که؟ حاضر نیستیم قدم بعدی را برداریم.
موفقیت و پیشرفت در زندگی هر یک از ما بستگی به نوع نگرش و احساس خودمان دارد.

@modiriati
#حکایت_مدیریتی
بدترين انتخاب؟!

#حکایت اول:
🔵 قورباغه های برکه ای که برای دفع مارها (که آرامش را از زندگی آنها ربوده بودند) دعوتنامه ای برای لک لک ها می فرستند.
لک لک ها که بعنوان منجی قورباغه ها به برکه می آیند مدتی بعد که تعداد مارها کم می شود گرسنه می مانند و تصمیم به تست کردن خوراک قورباغه می گیرند.
از بد روزگار این خوراک به مذاق شان خوشتر از خوراک مار می آید و قورباغه خوار می شوند!
این چنین می شود که مارها دوباره شانس بقا می یابند و تکثیر می شوند و حالا قورباغه ها می مانند و دو صیاد: هم مارهای سابق، هم لک لک های لاحق !
دیگر هیچکس منجی نیست. تنها دژخیم دارند این قورباغه های قربانی!

#حکایت دوم:
🔵 با نام "ماموران دفع ملخ" و باز همین حکایت روایت شده بود.
روستایی گرفتار حمله ملخ می شود  و  کشتزارهایش ویران می شوند.
ملخ ها دو سه روزی می مانند و کشت و زرع را می بلعند و می روند.
چند ماه بعد سر و کله هفت مامور دولت پیدا می شود که آمده اند برای دفع ملخ!
ماموران دولت به جای دو سه روزی که ملخ ها مقیم روستا شده بودند ماه ها در روستا ماندند که اگر ملخ ها برگشتند آنها را با سبوس سم زده قلع و قمع نمایند.
سر و کله هیچ ملخی دیگر پیدا نمی شود اما ماموران مسلح دولت به اندازه چندین هجوم ملخ روستائیان را تاراج می کنند!
این بار روستائیان بیچاره برخلاف قورباغه های آن برکه دعوتنامه ای هم برای این دژخیمان ارسال نکرده بودند!
                                                                                  
🔴 اصطلاح "دفع افسد به فاسد" را همه مان شنیده ایم ، حکیمی گفته است انتخاب بین خیر و شر هنر نیست چرا که هر حیوانی آنچه برای زندگیش خیر است انتخاب می کند و آنچه برای زندگیش شر است دفع می کند. سپس این حکیم می افزاید هنر این است که بین دو شر آن را برگزینی که فساد کمتری دارد ( همان دفع افسد به فاسد) و بین دو خیر آن را برگزینی که صالح تر است (همان انتخاب اصلح!)  اما برخی از ما معکوس قاعده دفع افسد به فاسد عمل می کنیم ، برای دفع مارها از لک لک ها کمک می طلبیم و برای دفع ملخ ها از ماموران دفع ملخ دعوت می کنیم. اینجاست که درد را با دردی سنگین تر یا ماندگارتر علاج می کنیم! 

نمونه های این انتخاب ها در زندگی ما کم نیستند:
درمان اضطراب با الکل، درمان افسردگی با کوکائین، درمان روزمرگی و تکرار با حشیش، درمان دیر راه افتادن با رانندگی بی احتیاط و پرسرعت، انتقام گرفتن از پدر و مادر با خودزنی، لج بازی با همسر از طریق خیانت

اگر قرار باشد نگاهی مقطعی
(Cross-Sectional)
به مسائل و فرایند حل مساله داشته باشیم بارها پیش می آید که افسد را جایگزین فاسد کنیم. برای دفع افسد به فاسد و نیز برای انتخاب اصلح باید نگاهی طولی (Longitudinal) به زندگی ، مساله ها و حل مساله داشته باشیم، علاوه بر این باید بتوانیم تکانه های مغز غریزی مان را که تنها به لذت فوری و دفع آنی تنش می اندیشد مهار کنیم و استراتژیک بیاندیشیم.

🔴 نگاه طولی به زندگی زمانی به دست می آید که تاریخ بخوانیم.

از کانال مدیریت اجرایی

@modiriati
#حکایت_مدیریتی
تحلیل پدیده حاج سید اصغر حمال
مجتبی لشکربلوکی

🔵 دکتر نعمت الله فاضلی، جامعه شناس معاصر ماجرایی بسیار شنیدنی را تعریف می کند به نقل از استاد پاپلی یزدی از جلد دوم شازده حمام. اول این ماجرای جذاب را با هم بخوانیم و سپس تحلیل کنیم. قبلش خیلی شفاف بگویم که واژه حمال به هیچ وجه نباید ذهنیت منفی ایجاد کند. هر کاری شریف است از جمله باربری. بر شانه تمام باربران با شرافت با افتخار بوسه می زنم!
پاپلی یزدی در سال ۱۳۴۶ تصادفی اصغر حمال را در مشهد موقع گدایی می بیند و او را می شناسد. اصغر پیشتر در گاراژی در یزد باربری می کرد. پاپلی احوالش را می پرسد و ناهار مهمانش می کند و با هم دوست می شوند. زمان می گذرد و اصغر داستان زندگی اش را برای پاپلی می گوید.
اصغر برای زیارت به مشهد آمده و شبی کنار حرم نشسته و سرش را روی زانویش گذاشته بود. عابران به گمان این که گداست، جلوی پایش پول می گذاشتند. اصغر می بیند در زمان کمی ۵ تومن پول به او داده اند. همان شب دو ساعت دیگر سرش را به زانو می گذارد و ده تومن جمع می کند. پولی بسیار بیشتر از بار زدن یک کامیون.

اصغر حمالی را رها می کند و به گدایی می پردازد و روزی ۵۰ تومن گدایی می کند. مدتی بعد پاپلی، اصغر را در حال نزول دادن می بیند، در حالی که شالی سبز دارد و سید هم شده! پنج سال می گذرد و سید صاحب خانه ای بزرگ و مال و منال اشرافی می شود. همسرش را هم وارد دلالی می کند و او جهیزیه دخترش را از همین راه فراهم می سازد. حالا اصغر حمال مشهور شده به «حاج سید اصغر».
حاج سید اصغر حمال ساکن تهران می شود. سال ۶۷ پاپلی «حاج سید اصغر» که اکنون دیگر حمال نیست را در تهران مجدد می بیند که صاحب صرافی در خیابان فردوسی و کاخ و جلال و جبروت است.

فقط اصغر حمال نیست که درمی یابد با زحمت کشیدن نمی شود پولدار شد، اطراف ما پر است از «حاج سید اصغر حمال‌ها» که از راه گدایی، ربا، دلالی و زندگی رانتی و انگلی، گنج قارون دارند و سید سبز پوش هم شده اند.
حاج سید اصغر حمال ها همه جا هستند، حتی در دانشگاه ها. کم نیستند اعضای هیات علمی که بدون زحمت و صلاحیت و با دوشیدن دانشجویان استاد شده اند. در ادارات دولتی، صنایع و کارخانه جات و بانک ها هم مدیران زیادی می بینیم که همان اصغر حمال اند که از نردبان باندبازی و رانت بالا رفته اند. یکی از علل فلاکت ایران رشد این «طبقه انگل» است. دکتر نعمت الله فاضلی در دامه نوشته خود این پدیده را تحلیل می کند. اجازه می خواهم با اندکی تفاوت، تحلیل خودم را ارایه کنم.

🔴 تحلیل و تجویز راهبردی:
چرا جامعه ما حاج سید اصغرحمال پرور است؟

سوال مهمی است. اگر از جواب های ساده بگذریم و کمی عمیق تر نگاه کنیم: پاداش ها، پیشران رفتار ما هستند. اگر رفتاری، پاداش دریافت کند؛ تقویت و تکثیر می شود و اگر رفتاری پاداش دریافت نکند یا در عوض با عقوبت روبرو شود تضعیف و محو می شود. (مثلا اگر آن روز اصغر حمال از گدایی پول خوبی دریافت نمی کرد آن رفتار ادامه پیدا نمی کرد). دقت کنید که وقتی می گوییم پاداش یا عقوبت شامل همه چیز می شود مالی، معنوی، روانی اعم از ثروت، شهرت، منزلت و ...
خب سوال این است که چه چیزی پاداش ها یا عقوبت ها (یا بازخورد مثبت و منفی) را رقم می زند. برخی از دانشمندان می گویند: نهادها. نهادها چه هستند؟ قواعد زندگی جمعی که توسط خود انسان در طول تاریخ ایجاد می شود و تعیین می کنند که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است. چه چیزی شدنی است و چه چیزی نشدنی است و هر کاری باید چگونه انجام شود. نهادها روی پاداش ها تاثیر می گذارند و پاداش ها روی انگیزه ما و انگیزه هم رفتار (عملکرد) ما را جهت می دهد.
بگذارید نمونه موردی اصغر حمال را به خاطر کمبود جا صرفا با دو نهاد ساده تحلیل کنیم.

🔸1) اگر صدقه فردی در ایران رواج نداشت و همه از طریق سازمان های تخصصی نیکوکاری مانند خیریه ها صدقه می دادند آیا امکان داشت که اصغر حمال به چنین درآمدی برسد؟ خیر. نهاد صدقه فردی به جای نیکوکاری/صدقه جمعی یک نهاد موثر در پاداش دهی به اصغرحمال هاست.

🔸2) در برخی کشورها قاعده پولت را از کجا آورده ای حاکم است. یعنی حتی اگر شما بخواهی پول را به حساب شخصی خودت آن هم در بانکی که 20 سال است در آن حساب داری واریز کنی، و مبلغش بالاتر از یک حدی باشد باید مدرک بیاوری. همین نهاد ساده باعث می شود که امکان شکل گیری طبقه انگل کمتر و پرهزینه تر شود.

شکل گیری طبقه انگل (مدیران دولتی که با باندبازی پست می گیرند، کاسبانی که با رانت و رشوه رشد می کنند و ...) ناشی از نهادهایی است که خودمان طراحی کرده ایم. اگر می خواهیم جامعه ای بدون انگل داشته باشیم، باید نهادهای توسعه ای ایجاد کنیم و جایگزین نهادهای غارتگر کنیم، بدون نهادهای درست آدم های خوب و زحمت کش هم «حاج سید اصغر» می شوند.

از کانال مدیریت رفتار سازمانی

@modiriati
#حکایت_مدیریتی
«گَس‌‌‌لایتینگ» در محیط کار

🔵 واژه «گَس‌‌‌لایتینگ» (gaslighting)، برگرفته از فیلم سینمایی «گس-لایت» است. در این فیلم، شخصیت مرد داستان به نام گرگوری، همسرش پائولا را بارها متهم به فراموشی می‌کند تا حدی که از یک جایی به بعد، پائولا به حافظه خودش شک می‌کند و به مرز جنون می‌‌‌رسد. گس‌‌‌لایتینگ در واقع یک جور کنترل هدفمند افکار است که در محیط کار، باعث می‌شود قربانی نسبت به واقعیت یا توانمندی‌‌‌های خود در انجام کارش تردید پیدا کند.

🔸در محیط کار، گس‌‌‌لایتینگ می‌تواند شکل‌‌‌های مختلفی به خود بگیرد اما معمولا به این شکل آغاز می‌شود که مدیر (یا همکار)، عملکرد کارمندش را زیر سوال می‌‌‌برد. نه یک بار یا دو بار، بلکه به طور مداوم و به شکل‌‌‌های مختلف. این تلاش‌‌‌های طولانی‌مدت باعث می‌‌‌شوند قربانی به مرور زمان، مهارت‌‌‌ها و توانایی‌‌‌هایش را در برآوردن انتظارات زیر سوال ببرد.

🔸تشخیص گس‌‌‌لایتینگ در محیط کار سخت است به‌خصوص اگر قربانی این رفتار باشی، در کار‌ِ خود سنگ تمام گذاشته باشی و به همکارهایت اعتماد داشته باشی. در اینجا چند نشانه گس‌‌‌لایتینگ را مرور می‌‌‌کنیم. گام اول در جلوگیری از تاثیرگذاری این رفتارها، تشخیص اشکال مختلف گس‌لایتینگ در محل کار است.

▪️حذف اطلاعات
وقتی مدیر یا همکارتان، بارها فراموش می‌کند اطلاعات مهم را به شما بدهد یا عمدا آنها را نمی‌گوید، این می‌تواند نشانه گس‌‌‌لایتینگ باشد. بدون داشتن اطلاعات مهم نمی‌توانید انتظارات را برآورده کنید. در چنین مواقعی بهتر است به آنها بگویید که اطلاعات ندارید و پس از آن برای دریافت اطلاعات به سایر منابع رجوع کنید.

▪️روایت عملکرد منفی
در این حالت، مدیر، بارها عملکرد، مهارت‌‌‌ها یا توانایی شما را تحقیر می‌کند، حتی اگر واقعا با استعداد و پربازده باشید. کارمند می‌تواند با رد این ادعاها و ارائه اطلاعات عینی و ملموس، از خودش دفاع کند.

▪️نوسان انتظارات
اگر انتظارات مدیرتان مرتب در نوسان باشد و حتی اشاره‌‌‌ای به این تغییرات نکند، برآورده کردن انتظارات برای کارمند، سخت می‌شود. برای غلبه بر این رفتار، می‌توانید با او چک کنید که اگر تغییری ایجاد شده، در جریان باشید.

▪️بی‌‌‌اعتبارسازی
فرض کنید به مدیرتان گفته‌اید «مطمئن نیستم چه انتظاراتی از من دارید» و او حالت تدافعی می‌گیرد، یا دیدگاه شما را به چالش می‌‌‌کشد یا بابت مطرح کردن این موضوع، در شما حس بد ایجاد می‌کند. چنین رفتارهایی می‌توانند باعث شوند نسبت به احساساتتان، بی‌‌‌اعتماد شوید. برای غلبه بر این رفتار می‌توانید از یک شخص سوم بخواهید که مکالماتتان را با مدیر مشاهده کند تا بتوانید تلاش او را برای بی‌‌‌اعتبارسازی خنثی کنید.

▪️محروم‌‌‌سازی
تعصب درون‌‌‌گروهی در محیط کار می‌تواند باعث محروم شدن کارمند از فرصت‌‌‌های پیشرفت و قدردانی شود؛ کارمندی که اتفاقا قابل و توانمند است. مدیرانی که رفتارهای منزوی‌‌‌کننده دارند معمولا ناتوانی‌های «جعلی» قربانی را عامل این رفتارها مطرح می‌کنند. شناسایی این نوع سوگیری و تعصب در محیط کار و محروم‌‌‌سازی کارمند به این دلیل، به شما کمک می‌کند که به این نوع گس‌‌‌لایتینگ غلبه کنید.
 
@modiriati
#حکایت_مدیریتی

🔵 در اوایل دهه ۹۰ بود که فیزیکدانی بریتانیایی به نام "اندرو لین" کشف بزرگ خود را در معتبرترین مجله علمی دنیا منتشر کرد.
او اولین شواهد مبنی بر چرخش احتمالی یک سیاره پیرامون یک ستاره نوترونی را مطرح کرد.
ستاره‌ای که پس از فروپاشی به یک ابر نو اختر مبدل شده است.

چند ماه بعد در حین آماده‌سازی ارائه برای یک کنفرانس نجوم متوجه شد که به اشتباه حرکت زمین را در یک مدار دایره‌ای در نظر گرفته بود در حالی که در واقعیت زمین در یک مدار بیضوی می‌چرخد.
او به طور شرم‌آور و هولناکی اشتباه کرده بود. سیاره‌ای که کشف کرده بود اصلاً وجود خارجی نداشت.

اندرو جلوی چشمان صدها همکار خود به روی صحنه رفت و به اشتباهش اذعان کرد.
پس از پایان اعتراف، تمامی حضار ایستاده تشویقش کردند.
یک متخصص فیزیک نجومی این رویداد را شرافتمندانه‌ترین اقدامی قلمداد کرد که تا آن زمان دیده بود.

🔴 اذعان به اشتباه از شایستگی‌هایمان کم نمی‌کند، بلکه نشانه‌ای از صداقت و میل به یادگیری است.
همانطور که ویل اسمیتِ بازیگر می‌گوید: "در هر حال اگر مسئولیت شما حل مشکلی باشد، دیگر اهمیتی ندارد که این مشکل تقصیر چه کسی بوده است.
همین مسئولیت‌پذیری به مثابه بازپس‌گیری قدرت‌تان خواهد بود."

دوباره فکر کن
آدام گرانت

@modiriati
#حکایت_مدیریتی
تئوریِ خانِ پرولتاریا!

🔸خاطرم هست در زمان نوجوانی، پدربزرگم خاطره‌ای از یکی از دوستان دوران جوانی‌اش برایم نقل کرد که از خان‌های بزرگ غرب کشور بود و در دهه ۲۰ به حزب توده گرویده بود. این حزب در آن سال‌ها برو و بیایی داشت بطوری‌که در یک گردهمایی حزبی در آبادان چند ده هزار نفر را به میدان آورده بود. اجتماعی که بزرگ‌ترین میتینگ سیاسی تاریخ ایران تا آن دوره لقب گرفته بود.

پدربزرگم نقل می‌کرد که این خان بزرگوار به پلنوم حزب توده می‌رفت و در آنجا در مورد پرولتاریا و حقوق زحمت‌کشان داد سخن سر می‌داد، ولی زمانی که به روستا باز می‌گشت، رعایای بدبخت را به باد فلک می‌گرفت!

می‌گفت روزی حوصله از کف دادم و از این خان روشنفکر پرسیدم: آنچه در شهر می‌گویی چیست و آنچه در ده می‌کنی، کدام است؟

وی در پاسخ می‌گوید: «آنچه در شهر می‌گویم تئوری است و آنچه در ده انجام می‌دهم، کار عملی است!»

دکتر علی فرح‌بخش

@modiriati
#حکایت_مدیریتی
واردشدن اجباری به‌حمام زنانه

🔵 مهدی محبی کرمانی داستانی دارد به‌نام *کُتِ زوک*
کُت به‌کرمانی یعنی سوراخ و زوک همان لوله‌های سفالی است.

داستان از این‌قرار است که در نوبت حمام خانم‌ها(حمام، نوبتی زنانه و مردانه بوده)، کُتِ زوکِ خزینه می‌گیرد و آب، به‌مقدارزیادی گرم‌می‌شود و غیر قابل استفاده.

صاحب‌جان، یکی از زنان حمام، نزد کَل‌اسدالله (که مسئول حمام است) می‌رود و از او می‌خواهد به‌حمام بیاید و کُت را بازکند. او می‌گوید:

《 کَل‌اسدالله، کَل‌اسدالله! دستم به‌دومنت!. کُتِ زوکِ خزونه گرفته. آبا داغ‌شدن آتش، زِنِکا می‌خوان جونشونه ور آب بِکِشَن، بشورن بیان به‌در، نمی‌تونن . . . الانم اذانِ می‌گن، مَردِکا می‌ریزن تو حموم، رسوایی می‌شه، وَخی یه‌فکری بکن. تو رو دونی خدا، وخی . . . 》

خلاصه این‌که کل‌اسدالله اولش بهانه‌می‌آورد که نه! نمی‌شود و زن‌ها لخت هستند و از این‌حرف‌ها. اما گویا این‌پیش‌آمد بی‌سابقه نبوده و کل‌اسدالله هم راهِ رفتن به‌حمام زنانه را خوب بلد است.
این است که با صاب‌جان همراه‌می‌شود . . .
پاچه‌های شلوارش را بالا‌می‌کشد و در ورودیِ حمام، داد‌می‌زند:
« اوی، زِنکا، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو» زن‌های لخت، چشم‌هایشان را ببندن که کل اسدالله واردشود!

و صاب‌جان هم پشت‌بند او داد می‌زند: « اوی، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو، چشماتون ببندین»

وَ این‌گونه است که کَل‌اسدالله وارد حمام می‌شود. از میان زنان لخت، که دست بر چشم دارند، می‌گذرد و کُتِ زوک را باز‌می‌کند!
آب، ولرم می‌شود و کل‌اسدالله می‌رود.

مادر اوس‌شکرالله، که در حمام بوده، به‌سمت خزینه می‌رود، دستی توی آب می‌زند و با رضایت می‌گوید:
« بارک‌الله کل‌اسدالله بارک‌الله . . ‌. خدا خیرش بده . . .  »
و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه‌می‌دهد:
« ولی کَل‌اسدالله می‌باس چشماشِ ببنده، نه ما! »
و صاب‌جان با لحنی حق‌به‌جانب پاسخ‌می‌دهد:
«خب، اُوَخ کُتِ چطو وا‌بُکنه؟ »

@modiriati
#حکایت_مدیریتی

🔵 هیوم و هاول در حال صعود به قله‌‌ای بودند.
مسیر چندان هموار و مناسب نبود.
آنها می‌خواستند با صعود به قله، نمای زیبایی از بندری که در آن حوالی بود ببینند که به سختی‌اش می‌ارزید.

پس از تلاش فراوان به قله رسیدند.
در اطراف قله آنقدر پوشش گیاهی متراکم وجود داشت که چیزی دیده نمی‌شد.
آنها برای قله نامی انتخاب کردند:

قله‌ی نا‌امیدی!


🔴 #قله‌ی_ناامیدی ، پدیده‌ای است که هر روز در اطراف ما دیده می‌شود:
بسیار تلاش می‌کنیم تا به یک هدف دست پیدا کنیم،
اما میبینیم که آن هدف چندان ارزش نداشته و قله‌ی آن هدف، منظره‌ی چشمگیری پیش چشم‌مان نگشوده است.

اما بسیاری از ما با هاول و هیوم، یک تفاوت اساسی داریم.
آنها آنقدر شجاع بودند تا با نام‌گذاری اشتباهشان مطمئن شوند که فرد دیگری این اشتباه را نمی‌کند و بی‌‌علت ناامید نمی‌شود. ولی ما، برای اینکه کم نیاوریم لذت تجربه‌ی منظره‌هایی را تعریف کنیم که از آن قله هرگز دیده نمی‌شوند.

در دوران وفور حرف‌های مثبت، بهتر است افراد باتجربه، از قله‌های ناامیدی‌شان هم برای بگویند.
بگویند: "رفتیم. موفق شدیم. رسیدیم. اما در قله هیچ چیز خاصی نبود."

@modiriati
#حکایت_مدیریتی

🔵 از دروغگویی پرسیدند: هرگز راست گفته‌ای؟
گفت: اگر گویم آری، دروغ گفته باشم.

لطایف‌الطوایف، فخرالدین‌علی صفی

@modiriati
#حکایت_مدیریتی

🔵 گروهی، وامدار خویش را به نزد حاکم بردند و هزار دینار براو دعوی کردند.
حاکم گفت : چه گویی؟
گفت : راست گویند اما من از آن‌ها مهلتی خواهم تا املاک و شتر و گوسفند بفروشم و وام آن‌ها بگزارم.
گفتند : ای حاکم! دروغ می‌گوید او ثروتی ندارد نه کم و نه زیاد.
مرد گفت : ای حاکم! شهادت آن‌ها را بر ناداری من شنیدی؟ پس چه می‌خواهند؟

حاکم به رهایی او حکم کرد.

@modiriati
#حکایت_مدیریتی

پیرزنی با عصا می‌خواست از خیابانی پر ترافیک بگذره و جرات نمی‌کرد.
از سر خوش شانسی، سیاستمداری اسم و رسم دار می‌گذشت,
زیر بغلش رو گرفت و  کمکش کرد.
پيرزن خیلی تشکر کرد.

سیاستمدار گفت شاید برای  جبران خوبیِ من، دفعه بعد در انتخابات، به من رای  دهید.
پیرزن با خنده‌ای گفت: گمان نمی‌کنم ننه!!!!
این پاهامه که مشکل داره،
نه مغزم!

@modiriati
Ещё