#دست_وپا_چلفتی قسمت چهاردهم
❤چند بار دیگه به مینا به بهانه های مختلف پیام دادم
بازم هربار تا پیام بره و جوابی بیاد قلبم تو دهنم میومد
😰حتی یه بار چند ساعت گذشت و جواب نداد...
اینقدر استرس داشتم که همینطوری دعا میخوندم...
خدایا یعنی ازم بدش میاد
😔😔خدایا فکرای بد نکنه
😕چشمام رو بستم و تند تند دعا میخوندم که دیدم پیام فرستاد
😮بازم اول پیامش نوشته بود سلام داداش
😔نمیدونستم چرا مینویسه داداش
😕میخواستم بپرسم ولی جراتشو نداشتم
😔.
امروز جواب کنکور میاد ولی من هیچ هیجانی ندارم...
اینقدر که سر پیام دادن به مینا استرس دارم برا جواب کنکور ندارم
😔😔ولی از یه چیز خیلی میترسم...
از اینکه مینا هم از امسال دانشگاه میره و کلی همکلاسی پسر و
😕😕واییییی خدا
😔ولی نه...
مینا اینقدر با حیاست که اگه صدتا پسر هم دور و برش باشن چیزی نمیشه
☺.
بالاخره جواب کنکورم رو گرفتم و دیدم دانشگاه شهر خودمون قبول شدم
حس خاصی ندارم و برام بی اهمیته
😕.
رفتم خبر رو به مامانم گفتم و اونم گفت:
-حالا منم یه خبر برات دارم
-چه خبری مامان
😯-مینا هم یکی از دانشگاه های اینجا قبول شده
😊-واقعا
😲..اینجا؟! چرا شهر خودشون نزد ؟!
😯-نمیدونم..خاله میگفت همه انتخاباش اینجا بود
-خب حالا خاله اینا میزارن بیاد
😞-اره...میگه اینقدر اصرار کرد که یا امسال میره همینجا یا دیگه درس نمیخونه که شوهر خالت قبول کرد و میخواد انتقالی بگیره و دوباره برگردن
-خب کجا میرن حالا..کی میخوان خونه بگیرن؟!
-اجازه گرفتن فعلا تا خونه بخرن برن خونه مامانبزرگ بشینن...
-واییی راست میگی مامان
😍چه خوب
😊-حالا چرا تو اینقدر ذوق کردی؟!
😐-من...نه...ذوق چیه؟!
😌-چشات اخه برق میزنه
😐-نهههه...یکم گرد و خاک رفته تو چشام
😶-مگه گرد و خاک بره برق میزنه
😆-عهههه...مامااان...اذیت نکن دیگه
😟-باشه بابا...نترس
😁😁-راستی مامان کی میان؟!
-هفته دیگه فک کنم
-خب تا بیان من میرم هم خونه رو گردگیری کنم هم یه رنگی بزنم به در و دیوار چون خیلی داغونه
☺-باشه پسرم...فقط توی خونه ی خودمون یادم نمیاد از این کارا کرده باشیا
😉😄-ماماااان
😐-باشه...باشه...
😄برو کارتمو بردار یه سری چیز میز بخر یه سر و سامونی بده.
.
با گفتن حرفهای مامان دوباره بررسی تحلیل های ذهنم شروع شد.
حتما به خاطر منه که دانشگاه اینجا رو انتخاب کرده
😊حتما اونم منو دوست داره
😌😌.
.
چند سطل رنگ خریدم و دیوارای خونه رو رنگ زدم...یه سطل هم رنگ ابی خریدم برای توی حوض تا باز مثل قدیما خوشرنگ بشه
😍از حیاطمون هم چند تا گلدون شمعدونی بردم برای دور حوض
😊نویسنده
✍🏻#سید_مهدی_بنی_هاشمیرمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹@دست_وپا_چلفتی
قسمت چهاردهم
❤چند بار دیگه به مینا به بهانه های مختلف پیام دادم
بازم هربار تا پیام بره و جوابی بیاد قلبم تو دهنم میومد
😰حتی یه بار چند ساعت گذشت و جواب نداد...
اینقدر استرس داشتم که همینطوری دعا میخوندم...
خدایا یعنی ازم بدش میاد
😔😔خدایا فکرای بد نکنه
😕چشمام رو بستم و تند تند دعا میخوندم که دیدم پیام فرستاد
😮بازم اول پیامش نوشته بود سلام داداش
😔نمیدونستم چرا مینویسه داداش
😕میخواستم بپرسم ولی جراتشو نداشتم
😔.
امروز جواب کنکور میاد ولی من هیچ هیجانی ندارم...
اینقدر که سر پیام دادن به مینا استرس دارم برا جواب کنکور ندارم
😔😔ولی از یه چیز خیلی میترسم...
از اینکه مینا هم از امسال دانشگاه میره و کلی همکلاسی پسر و
😕😕واییییی خدا
😔ولی نه...
مینا اینقدر با حیاست که اگه صدتا پسر هم دور و برش باشن چیزی نمیشه
☺.
بالاخره جواب کنکورم رو گرفتم و دیدم دانشگاه شهر خودمون قبول شدم
حس خاصی ندارم و برام بی اهمیته
😕.
رفتم خبر رو به مامانم گفتم و اونم گفت:
-حالا منم یه خبر برات دارم
-چه خبری مامان
😯-مینا هم یکی از دانشگاه های اینجا قبول شده
😊-واقعا
😲..اینجا؟! چرا شهر خودشون نزد ؟!
😯-نمیدونم..خاله میگفت همه انتخاباش اینجا بود
-خب حالا خاله اینا میزارن بیاد
😞-اره...میگه اینقدر اصرار کرد که یا امسال میره همینجا یا دیگه درس نمیخونه که شوهر خالت قبول کرد و میخواد انتقالی بگیره و دوباره برگردن
-خب کجا میرن حالا..کی میخوان خونه بگیرن؟!
-اجازه گرفتن فعلا تا خونه بخرن برن خونه مامانبزرگ بشینن...
-واییی راست میگی مامان
😍چه خوب
😊-حالا چرا تو اینقدر ذوق کردی؟!
😐-من...نه...ذوق چیه؟!
😌-چشات اخه برق میزنه
😐-نهههه...یکم گرد و خاک رفته تو چشام
😶-مگه گرد و خاک بره برق میزنه
😆-عهههه...مامااان...اذیت نکن دیگه
😟