❣❣❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت 42 بخش چهارم)و دستہ گل رز سفیدے ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد:ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟!
صداے سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مے زد!
مرد خندید و گفت:خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ ندادے منتظر عروسے!
گونہ هاے سهیلے سرخ شد چیزے نگفت،هاج و واج بہ منظرہ ے رو بہ روم خیرہ شدہ بودم!
سهیلے،اینجا،خواستگارے!
مگہ قرار نبود حمیدے بیاد خواستگارے؟!
پس سهیلے اینجا چے ڪار مے ڪرد؟!
مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم!
شاید حمیدے واسطہ بود!
پس چرا چیزے نگفت؟
مغزم داشت منفجر مے شد؟!
اگر فڪرش رو هم نمے ڪردم حمیدے بیاد خواستگاریم بہ صحنہ ے پیش روم هم میگفتم خواب!
آرہ داشتم خواب میدیدم!
یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدے توے ذهنم ردیف شد:دانشگاہ،من،بهار،زن ڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم!
خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!
سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روے میز و دستم رو گذاشتم روے قلبم!
چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روے شونہ هام!
صداے پدرم اومد:هانیہ جان!
محڪم ڪوبیدم روے پیشونیم،هانیہ چرا فقط بلدے گند بزنے؟!
آخہ اون حرف ها چے بود درمورد مادرش زدے؟!
واے بهار گفت شنیدہ!
پس اینجا چے ڪار میڪنہ؟ حمیدے پس چے؟
ذهنم پر از سوال بود،محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم:خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ!
دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذارے!
مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت:دو ساعتہ صدات میڪنیم نمے شنوے؟ بیا دیگہ!
چیزے نگفتم،مادرم زل زد بہ صورتم و گفت:چرا رنگت پریدہ؟
نشستم روے صندلے و گفتم:مامان آبروم رفت!
مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم:چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ!
با حرص گفتم:مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید!
_چے میگے تو؟
عصبے پاهام رو تڪون مے دادم شمردہ شمردہ گفتم:من نمیام بگو برن!
مادرم با چشم هاے گرد شدہ زل زد توے چشم هام:این مسخرہ بازیا چیہ؟!
پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:چرا نمیاید؟!
مادرم با عصبانیت گفت:از دخترت بپرس!
پدرم خواست حرف بزنہ ڪہ صداے سهیلے اجازہ نداد:آقاے هدایتے!
پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد.
_پاشو آبرومونو بردے!
با بے حالے گفتم:مامان روم نمیشہ امروز...
صداے پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم.
_آخہ ڪجا؟ الان میان!
صداے سهیلے آروم بود:صلاح نیست جناب هدایتے!
ادامہ داد:مامان،بابا لطفا پاشید.
مادرم چشم غرہ اے بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد.
مادر سهیلے با تحڪم گفت:امیرحسین!
آب دهنم رو قورت دادم و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمے شد وارد سالن بشم،اون از ماجراے دانشگاہ اینم از خواستگارے!
روے پلہ ها پشت دیوار ایستادم.
صداے سهیلے رو شنیدم:مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مے بینید ڪہ دخترشون نمیاد!
مادرم ڪلافہ گفت:نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلا سر درنمیارم.
سهیلے گفت:با اجازہ تون خدانگهدار!
لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:آخہ چے شدہ؟!
پدرم بلند گفت:هانیہ!
با عجلہ از پلہ ها بالا رفتم و وارد اتاق شهریار شدم.
نفس نفس مے زدم،صداهاے نامفهومے از پایین مے اومد.
دستم رو گذاشتم روے پیشونیم هانیہ این بچہ بازے چے بود؟!
خب مے رفتے یہ سلام مے ڪردے،بعد بہ سهیلے توضیح میدادے!
با صداے باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ.
سهیلے ڪنار در بود و دستش روے در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد!
پشتش بہ من بود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم.
برگشت سمت حیاط و دستہ گل رو گذاشت روے زمین!
نفسے ڪشید و در رو بست.
رفت!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
💍💍