نصف سروکلهاش!
#زبان_فارسی |
#زبان_انگلیسی |
#ترجمه |
#لذت_ترجمه |
#طرفهترجمه |
#کریستا_برمر |
#حجابThat afternoon, as I was leaving for the grocery store, Aliya called out from her room that she wanted to come.
A moment later she appeared at the top of the stairs -- or more accurately, half of her did. From the waist down, she was my daughter: sneakers, bright socks, jeans a little threadbare at the knees. But from the waist up, this girl was a stranger. Her bright, round face was suspended in a tent of dark cloth like a moon in a starless sky.
"Are you going to wear that?" I asked.
"Yeah," she said slowly, in that tone she had recently begun to use with me when I state the obvious.
Krista Bremer
یک روز عصر که میخواستم بروم برای خانه خرتوپرت بخرم، صدای عالیه از اتاقش بلند شد که میخواهد همراهم بیاید. چند لحظه بعد، سروکلهاش ــ یا بهتر بگویم، نصف سروکلهاش ــ بالای پلهها پیدا شد. او از کمر به پایین، دخترم بود: با همان کفشهای اسپرت، جورابهای رنگ روشن و شلوار جینی که سر زانوهایش کمی نخنما شده بود. اما از کمر به بالا، دختری غریبه بود. صورت گرد و روشنش، مثل ماهی در آسمان بیستاره، در خیمۀ پارچهای تیرهای محصور شده بود.
ازش پرسیدم: «با همین سرووضع میخواهی بیایی؟» با همان لحنی که از چندی پیش در جواب بدیهیگوییهای من بهکار میبرد، آرام جواب داد: «بله.»
* این بخشی از مقالهای خواندنی است که چند سال پیش برای
روزنامۀ قدس ترجمه کردم. اصل مقاله را
اینجا بخوانید.
💠 |
مهنهوِشت را بخوانید |
@mehnevesht