✅رفتن
#سایه غیرمنتظره نبود. به قول خودش یک قرن زیستهبود. و تو میدانی غلظت زندگی سایه نه یک قرن، که قرنها بود. بعد از
#آلما از همیشه خستهتر بود و دیگر رفتنش هیچجوره غیرمنتظره نبود. با این حال یک چیز همیشه غیرمنتظره است و نمیتوانی خودت را برایش از قبل آمادهکنی و آن تهیشدن است. تهی شدنی از آن جنس که امروز صبح رخ داد. درست مثل همان روزی که
#شجریان را در آغوش فردوسی به خاک ایران میسپردند و من در پارک پردیسان راه میرفتم و اشک میریختم، بیآنکه بفهمم " نشستهام در انتظار این غبار بیسوار" چه بلایی سر دل آدم میآورد. امروز دوباره "خالیشدن" رخ داد. دنیا هرچه که بود، سایهای داشت. سایهای که نفسکشیدنش کافی بود تا جهان را تاب بیاوری و هزار و یکبار چشمانت را ببندی، زمزمه کنی: زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج، بهپای او دمی است این درنگ درد و رنج" و آنگاه خودت را تسلیم صدای استواری کنی که "خودبسنده" بود و هرچه میلاد عظیمی با او چانه میزد، رضا نمیداد آن غزل که به تعبیر
شفیعی کدکنی در ادبیات عرفانی ما نظیر ندارد، آن "پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟" زیر بیرق ایمان مصادره شود.
و آنگاه، توصیفات سایه از
#مرتضی_کیوان و رفاقتش را بخوانی و در تصویری خیره شوی که سایه و
#نیما و
#شاملو و مرتضی کیوان شانهبهشانه نشستهاند تا جهان را اعتبار بخشند، با سایه در جستجوی گور کیوان زمزمه کنی"ساحت گور تو سروستان شد، ای عزیز دل من! تو کدامین سروی؟" و رفاقت را در ابعادی ورای این جهان بیاموزی.
دنیا هرچه که بود سایهای داشت. وقتی کف خیابان خون راه میافتاد و صداوسیما چیزهایی پخش میکرد که دلت میخواست تلویزیون را از طبقه پنجم به پایین پرتاب کنی تا خانه از نحوستش پاک شود؛ میتوانستی بالدربال ساز
#لطفی با صدای سایه آرام بگیری که " چه غریبانه تو با یاد وطن مینالی؟ من چهگویم که غریب است دلم در وطنم؟" و دلت را تسلی دهی که گرچه "شیرینترین لحظه عمر پیش نیامد و همیشه زهر نشدن و آرزوهای دور نشدنی، ما را نشانده میان این همه تلخی" اما باز هم نباید دل بهدل خیام داد که "گر آمدنم به خود بدی، نامدمی!" و نباید از یاد برد که" اگه نمیاومدیم که موسیقی نمیشنیدیم، یک قطره شبنم روی برگ، میارزه به هزارسال رنج آدمی...آنقدر زیباست این بیبازگشت، کز برایش میتوان از جان گذشت."
امروز در زمان و مکانی غریب، تهی شدم! راس ساعت هفت صبح در برابر برج آزادی_تهمانده رمق ایران_ در روزی که ما بی "سایهسر" شدیم. انگار در همه این سالها، ما همان یلدایی بودیم که از پشت به شانههای سایه تکیهداده، به ایران هشتاد سال اخیر؛ بعد از آزادی از زندان و قبل از آن.
#شفیعی_کدکنی روایت کردهبود از مشکلی در شعر
#حافظ که به دست
#اخوان_ثالث گشوده شد: درک "تناقض باشکوهی که منشا آفرینش هنری میشود. "همانطور که به سوی اسنپ گام برمیدارم، میاندیشم سایه چه گرههایی را در من گشودهاست: رفاقت و ایمان و وطن و ورای همه اینها: آشتی رنج و شوق زیستن!
ماشین از برابر برج آزادی میگذرد، میپیچد در یادگار و بعد همت؛ برج میلاد در برابر ظاهر میشود.صدای سایه در ماشین میپیچد: "خانهات برجا نیست، چهکسانند اینان، کآشیان بر سر ویرانی ما ساختهاند؟" راست میگفت سایه، اگر بخواهی ادامه بدهی این شعر را "پدر آدمو درمیاره". یاد استاد میافتم وقتی در کنارهم از شب بزرگداشت سایه برمیگشتیم. هوای خشک آبان، گونههای اشکیام را میسوزاند. استاد پرسید "حالا محضر سایه را درک کردی؟" و من گفتم "بهقدر وسع" . استاد گفت:"پس برو و به قدر وسع زندگی کن!"
حالا من ماندهام با همه آنچه از سایه در درونم جا مانده...و یک تهی عظیم و جهانی بیسایه که باید بهشکرانه درک محضر او بهقدر وسع زندگیاش کرد! به شکرانه درک محضر مردی که راوی نبود، به تعبیر مولانا "از حکایت، او حکایت گشتهبود!"
یه نفر
▫️ارسالی از طرف مخاطبان
#هنر_اعتراضی #ادبیاتما آن راه سوم هستیم