داستان های کوتاه ۱۳-
📚 #اختلاف_حساب ۱۳ نه، پسرم را دیروز پهلویش
برده بودم.
این خبر تازهای بود و حس کنجکاوی همه
را برانگیخته بود.
احمد علی خان همان طور که آهسته
غذايش را می خورد، تعریف می کرد
که چه طور دیروز عصر
کارش را ول کرده و پیش دکترش برد
و بعد هم همان شبانه چه طور
نسخه اش را پیچید و در نتيجه
کارِ ترازش عقب افتاد.
آن دونفر دیگر هم ناهارشان تمام شده بود
ولی هنوز نشسته بودند و
به حرف های او گوش می دادند.
ذوالقعده سیگارش تمام شده بود و
داشت عینکش را پاک می کرد.
وقتی احمد علی خان
حرفش تمام شد، ذوالقعده عینکش را
گذاشت و
مثل اینکه مطلب تازه ای به ذهنش
رسیده باشد، رو به بیجاری' گفت:
ملاحظه می کنید آقای بیجاری؟
ما هر کدوم اقلا روزی دوساعت
اضافه کار می کنیم.
بگذریم که خودِ من در بیست و هشت
سالگی چشمم رو هم دادم، اما
راستی هیچ حساب کرده اید که نتيجه ی
این اضافه کاری ها چی میشه؟
وَ یک دَم توی صورت رفقایش
نگاه کرد. سؤال بکری بود.
کسی جوابی نداشت که بدهد.
احمد علی خان پیش خود گفت:
معلومه، نتیجش سینه درد و سِل،
بعد هم نقل مکان به بیمارستان.
یاد جوان همکار بیمارش افتاد و نگاهش
را به رفیق هم اتاقش دوخت که
سینه درد داشت و سرفه می کرد.
کسی جوابی نداد و خودِ ذوالقعده
ادامه داد:
من خودم حساب کردم، خیلی هم دقیق
حساب کردم. ما هر کدوممون هر
سه سالی، یک سال واسهء بانک، اضافه
کار می کنیم. یعنی هر سه سالی یک
سال مجانی کار میکنیم.
مسأله ی تازه ای بود. چشم های همه
گشاد شد. همه ساکت ماندند.
خوش حساب پیش خودش فکر کرد؛
این هم سودِ ویژشون! پدر سگ ها!
و رفیق هم اتاق احمد علی خان،
یک باره به صرافت افتاد که:
اِهه! پس من تا حالا پنج سال مفت
کار کردم؟!
هیچ اثری از خودخواهی و شعف در
قیافه ی خشک و از سنگ تراشیده ی
ذوالقعده خوانده نمی شد.
احمد علی خان
اضطرابش را از یاد برده بود.
فراموش کرده بود که پسرش مریض است
و او صبح تا به حال در ناراحتی به سر
می برده. به این فکر افتاد که:
' من چرا تا حالا به این حقیقت
برنخوره بودم؟ چرا این دوازده ساله
این مطلب رو نفهمیدم؟
و می خواست این مطلب را داد بزند...
🖊جلال_آل_احمد
ادامه دارد...
@ktabdansh🌙💫✨