#آبان_166
_من نیومدم که یه چک بخورم چهارتا حرف بشنوم بذارم برم.
سیگاری آتش زده بود و جلوی میز ایستاده حتی سرش را بلند نکرد.
_من اومدم چون آینده م وصله به این خونواده. الان تو این زندگی یه نفر همه چیزم شده که به خاطرش پی همه چیو به تنم مالیدم.
آنقدری حرفهایم برایش بی اهمیت بود که حتی ذره ای کنجکاو نشد که به معنای واقعی حس بدی داشتم, حتی بدتر از قبل این بی خیالی و نادیده گرفتن باعث میشد نفرتم زبانه بکشد.
_بذار راستشو بگم. اینجام چون بهت نیاز دارم! فقط برای اون هدفی که گفتم. متاسفانه تو و خانواده ت بندید به اونی که هدفمه.
بابای آدم هرچقدر نامهربون و منکر باشه. بازم یه جاهایی بودنش بهتر از نبودنشه. مثل همین جا! بابا هميشه حرفی یا بهتر بگویم شعاری ورد زبانش بود با هرکس باید به شیوه ی خودش رفتار کرد. بد نبود کمی فقط کمی درس بگیرم از خودش و به خودش پس بدهم. همان اندازه فرصت
طلب و سودجو.
_شماره کارتتو بنویس اینجا و برو!
با لحن بدی گفت. انگار که گدایی هستم و گفته باشم بده در راه خدا...! منظورم را کاملا برعکس گرفته بود. واقعا برداشتش از حرفهای من چنین چیزی بود؟ گلویم از سنگینی آن بغض لعنتی درد میکرد.
_من خیلی وقته دستم تو جیب خودمه. اون پولو باید خرج کارن کنی که عزیزترین ته. از شما به ما رسیده, زیادم رسیده.
چند بار سر زبانم امد بگویم حرف پول را به منی که چهارسال تمام بوی تعفن ادرار و مدفوع زن صاحبخانه ام حالم را به هم زده. بالا آورده ام و باز هم دستم را جلوی و تو این دم و دستگاه دراز نکردم نزن.اویی که سالهاست در لجن زار هما دست و پا میزند اما خودش را بیرون نمیکشد چون پشتش به آن خانواده گرم است تویی نه من. هرکس نداند من که میدانم روزی که سهام این نمایندگی را خریدی اعتبارت بند بود
به اعتبار امینی ها...
_زنت کم به من ظلم نکرد بابا. کم منو زمین نزد بابا. تهشم من مقصر بودم برات.
بغض اجازه نمیداد صدایم را دو رگه کرده بود و با این حال ادامه دادم.
_خبر داری چه تهمتایی به من می بست؟ خبر داری چه کتکایی میخوردم از دستش؟ دماغم چی؟ دماغم یادت میاد؟ تو اگه با من بودی من تن به اون خفتی که بیشتر از تو خودمو آتیش زده نمیدادم. من تو اون زندگی پشتم خالی بود. یه دختر پشتش خالی باشه خیلی بده.
در سکوت خیره شده بود به تصویرم روی آن کارت بازرگانی.حرفهایم کاری بود؟ به خودش آمده و دلش نرم شده بود؟ بعید میدانم. چند درصد امکان داشت با حرفهای من تلنگری بخورد وقتی تمام عمر یقین داشته که درست و حساب شده زندگی گذرانده و از قضا ادعایش هم میشود؟ به احتمال زیاد صفر درصد. آب دهانم را محکم قورت دادم. سعی کردم که صدایم نلرزد.
_یه پیغام میدم به زنت بگو بهش بگو تاج گذاری آبان نزدیکه!
گفتم و پله ها را دوتا یکی سرازیر شدم و به خیابان زدم... اشک ها گلوله گلوله پایین می آمدند؛ موبایلم را برداشتم از حفظ شماره اش را گرفتم .
_سلام بر پاور گرل اعظم.چه خبر؟
_نوید....صدای گریان و بغض آلودم هوشیارش کرد .
_آبان؟ چته؟ گریه میکنی چرا؟
_نوید من رفتم پیش بابام و با آشفتگی از خیابان رد شدم. ماشینی چند بوق پشت سر هم زد و ترمز بدی گرفت...
نوید_کجایی تو آبان؟
نگاه خیس و شرم زده ام را از راننده گرفتم, قدم گذاشتم روی سکوی بلوار و زیر یک درخت نارنج ایستادم.
_رفتم پیش بابام همه چیو گفتم بهش... شوکه بود.درصدی فکرش را نمیکرد این کار را کرده باشم. با ناباوری گفت:
_ گفتی؟
چشمانم را روی هم فشردم.چند دقیقه ای را سکوت کرد حتی گمان بردم تماس را قطع کرده .
_قرارمون این نبود آبان.
دلخوری از تک تک کلماتش میبارید.
_قرار بود جفت مون گم و گور شیم.
صدایش بالا گرفت.
_ اون کثافتا چی داشتن برات الا بدبختی؟ تو که بریده بودی ازشون. اصلا
نمی فهممت.
داد کشید.
_نمی فهممت .
نالیدم .
_باید می گفتم نوید چرا؟
_چرا باید میگفتی؟
دهانم را محکم روی هم فشار دادم. حالا وقتش نبود نباید در اعصاب خوردی اسمی از تو می آوردم... هق هقم به راه افتاده بود. دستم را جلوی دهانم
گرفتم و گفتم:
_بهم گفت برو همون جایی که بودی.
خنده ی حرصی سر داد فریاد کشید.
_بهتر.
دستم را گرفتم به تنه ی زبر نارنج و صدایش را شنیدم.
_جمع کن بساطتو. دیگه نمیذارم اونجا بمونی میای پیش خودم.
_نوید...
_ حرف نباشه. عن زدی به هرچی تو این مدت ساختیم تازه داشتیم میفهمیدم زندگی یعنی چی.
_میذاری حرف بزنم؟
_نه! بلند میشی میای. هرچی ولت کردم به حال خودت بسه.
تقریبا جیغ کشیدم.
_ نوید!
با پریشان حالی چرخی دور خودم زدم و گفتم:
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz