Смотреть в Telegram
#آبان_150 اینکه تا حدودی رویش در رویم باز شده بود خوب نبود. _ نوید من برم؟ _کجا بری؟ _کار دارم. _ شد یه بار من زنگ بزنم تو بیکار باشی؟ _نه. مگه مثل توام! _به دلم موند یه بار مثل من باشی بزنم در بی خیالی؟ اینقدر حال میده بیا باهم بزنیم. تی را نگه داشتم و تنم را تکیه دادم به قامتش. _ممنون که هرازگاهی زنگ میزنی حالمو می پرسی. _ ولی تو هیچ وقت نزدی. سکوت کردم و او گفت: _ولی نزن. بذار یه بارم که شده من طلبکار تو باشم.! نمیدانم چرا دلم به حالش سوخت... _ نوید؟ _جان؟ _چرا میخوری؟ _نمیدونم. _دیگه نخور . _دستور میدی به من؟ _آره ...اندکی سکوت شد و بعد آهسته نامم را خواند . _آبان؟ _بله؟ _یه روز بیا. خیلی وقته ندیدمت. دندان روی لب فشردم. چیزی برای گفتن نداشتم و او پرسید. _میای؟ *** باد میامد... موهایم باز و آشفته دور تنم ريخته بود. هرچه می رفتم نمیرسیدم؛ آن کوچه ی تاریک گویی انتها نداشت. گاهی تنگ میشد. جوری که دو طرف شانه ام به دیوارها میگرفت و گاهی آنچنان فراخ, انگار که دشتی بود... لب هایم خشک و به هم چسبیده مدام چیزی را به زحمت تکرار میکرد. صدایم زمزمه ای ضعیف بود. رمق برایم نمانده بود. می دانستم خوابم و کابوس میبینم پس چرا تمام نمیشد؟ چرا آن کوچه ته نداشت؟ چرا نمی پریدم از خواب؟ توانایی اش را نداشتم. انگار که جسمی سنگین روی تنم نشسته و نمی گذاشت تکان بخورم. باید فریاد میزدم اما گلویم به هم آمده بود... با تکان نسبتا شدیدی از آن برزخ پریدم و آن کلمه ای که مدام زیر لبم تکرار میشد نام تو بود ، یارا. قلبم یه مانند قلب گنجشکی در دام گرفتار تپش میکرد. نیم خیز شدم و میان تخت نشستم. در دهانم بزاغی وجود نداشت. خشک خشک... از تخت پایین آمدم و در همان تاریکی به سراغ یخچال رفتم کمی آب خوردم و تن سرد بطری را گذاشتم روی پیشانی. آن کابوس شبیه به انتظاری بود که تو برایم ساخته بودی, درست شبیه به همان کوچه, سر و تهش ناپیدا... تک و تنها بی تکلیف., ترسیده؛ در منتهی به حیاط را باز کردم و همانجا تکیه به در ایستادم. چراغ حیاط خاموش بود اما نور ماه افتاده بود توی باغچه... دلشوره داشتم. نکند که قیدم را زده باشی. نزده بودی. مگر نه؟ کاش این مجازات را تمام میکردی.و می آمدی سرم را بالا بردم؛ به ماه و ستاره ها نگاه کردم. حواست هست چقدر گذشته؟ چند روز؟ چند ماه؟ روزی که از دفترت بیرون زدم با آن حال خراب امیدم به قدری پر رنگ بود که مطمئن بودم طاقت نمی آوری و میایی شبیه یکی از رویاهای آخر شبم میشد روزی که از راه برسی و در این خانه را بزنی اما هر چه گذشت تو نیامدی و این امید نور خودش را دست داد و کمرنگ تر شد. مثل شاخه گلی که هرچه بگذرد گردنش خم تر میشود و تک به تک گلبرگ هایش می افتند... در این مدت زندگی کردم. تغییری نکرده زندگی همان است که در آن چهارسال بود. ولی... تو هم احساس کردی؟ مثل یک خلا بزرگ این وسط، تاپ سفیدم را از قسمت سینه به چنگ گرفتم. این دوماه و یا شاید هم سه ماه ندیدنت در برابر آن چهار سالی که دلم پر پر شد برایت که چیزی نیست. صبوری را از خودت یاد گرفتم. و حالا دست از شمردن روزها برداشته ام؛ فقط میدانم که پاییز آمده مرد آرام من. تو کجایی؟ *** پاکت بلیت ها را برداشتم و در جیب جلوی کیف دستی ام جا دادم. به دختر بی بی هم پیام داده و خبرش را دادم. جا برای نشستن نبود. میله ی زرد رنگ اتوبوس را بغل گرفتم و چشمانم را بستم، صدای یکی از زن ها درامد. _اون پنجره رو میشه ببندی خانم؟ سرده . صدای زن دیگری پاسخش را داد . _گرمه هنوز. چه سرمایی؟ مهرماه بود دیگر, تکلیفش با ما که هیچ با خودش هم مشخص نبود.و زن غرغری زیر لبی کرد و صدای بستن پنجره را شنیدم... با لرزش موبایلم چشم گشودم و با بی حوصلگی به دنبالش گشتم. با دیدن نام تو آنچنان حیرت کردم که اندازه نداشت. ناامید شده بودم از آمدنت؟ نمیدانم. به سرعت تماس را برقرار کردم و به گوشم چسباندم. انگار که میترسیدم پشیمان بشوی و تماس را قطع کنی! _آبان کجایی؟ دلم برای صدایت تنگ شده بود... _سلام. _سلام. خونه نیستی؟ هول کرده و با اشتیاقی که نمی توانستم پنهانش کنم گفتم: _کجایی؟ _در سوییت. با کم طاقتی گفتم: _دارم میام. _منتظرم . تماس قطع شد و من از بین جمعیت خودم را جلو کشیدم وگفتم: _اقا ميشه نگه دارید؟ من پیاده میشم راننده با صدای نخراشیده اش گفت: _ فقط ایستگاه. خودم را از قسمت مردانه به راننده رساندم و عاجزانه گفتم: آقا خواهش میکنم. واجبه نفسش را شاکیانه بیرون داد اتوبوس را همانجا کف خیابان نگه داشت و من کارت زدم و پایین پریدم. جلوی اولین تاکسی دست دراز کردم و نمیدانم چطور خودم را به تو رساندم... ادامه دارد... @kolbh_sabzz
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств