#آبان_138
چرا خودت را آزار میدادی؟ به صورتت نگاه کردم. اخم کرده بودی و حالت نگاهت بدون هیچ نرمشی بود. من هم ناخوداگاه اخم کرده بودم و برای اینکه خیالت را راحت کنم با صداقت و بی رو دروایستی
گفتم:
_پریودم... جا خوردی و حالت نگاهت عوض شد. بطری را از دستت گرفتم و تو حینی که لب بالا را به دندان گرفته بودی بی هدف به سقف نگاه کردی... در آن شرایط اگر می خندیدم حقم یک سیلی آب دار بود.! قرص را با چند قلپ آب خوردم و دوباره به محتویات نایلون نگاه کردم. چیزی از قلم نیوفتاده بود. وارد کوچه شدی و همانجا کنار دیوار همسایه پارک کردی. به آجرنمای خانه ی بی بی نگاه کردم چطور این خانه را پیدا کرده بودی؟ فقط یک نفر از آن خانواده آدرس مرا داشت که آن هم نوید بود و احتمال اینکه او آدرس مرا داده باشد صفر بود. بی تکلیف مانده بودم و فقط یک حدس داشتم... نمی دانستم باید چکار کنم. به سمتت برگردم و دلیل آمدنت را بپرسم؟ انگشتم هنوز می سوخت و درد داشت. کیف پولم را توی نایلون داروها گذاشتم کلید خانه را دست به دست کردم و گفتم:
_ چرا تعقیبم کردی؟!
_نگرانت بودم.
پس حدسم درست بود. آن شب، شب عروسی سما تو مرا تا پشت در این خانه تعقیب کرده بودی و من خبر نداشتم و فکرش را هم نمی کردم. با سنگینی نگاهت سرم را بلند کردم. چشمهایت پر از سوال بود پر از ناراحتی...
_نوید کجاست؟ اینو یه بار دیگه
هم پرسیدم ازت .
گوشه ی ابروی راستت کمی بالاتر از خط رویش ابرو جای شکستگی کوچکی بود که یقین داشتم چهارسال پیش نبود و تمام توجهم را به خودش جلب
کرده بود.
_من سکوت تو رو خوب می شناسم آبان. نگاهت هميشه با من حرف داره! اون شب چرا فکر کردی می تونی این نگاه پر از حرف و از من بپوشونی؟ چرا فکر کردی می تونی همه رو گول بزنی؟
دلم پایین ریخت. پس متوجه بودی,می فهمیدی.
_من نمیخواستم کسی رو گول بزنم... ساعد روی فرمان گذاشتی و کاملا به سمتم چرخیدی.
_پس بگو. جریان چیه؟ تو اینجا چیکار می کنی؟ یک هفته ست خبر دارم ازت. یک هفته ست تو این خونه ای. میری بیرون، میای خرید می کنی.
یکه خورده نگاهت کردم. تمام این هفته ای که از عروسی سما می گذشت تو...
_آدم گذاشتی برای من؟ پوزخندی
عصبی زدی.
_ آدم؟ من خودم یک هفته ست کار و زندگی ندارم! اون شب دنبالت اومدم چون مطمئن بودم که یه چیزی این وسط درست نیست. حتی نرگس هم شک کرده بود. اومدم پی ات که حرف بزنم باهات, اگه مشکلی داری تو زندگیت کمکت کنم ولی تو کمال ناباوری دیدم که جای هتل اومدی اینجا.
دستمال دور انگشتم کاملا خیس و قرمز شده بود ولی مهم نبود! زخمی که به دل تو افتاده و تو را به این سرگشتگی دچار
کرده مهم تر بود.
_میتونی بفهمی چه حالی داشتم؟ می تونی بفهمی چه فکرایی تو سرم اومدن و رفتن؟ می تونی بفهمی هفت روزه سرگردون این کوچه و محله و این خونه م؟
لبم را محکم گاز گرفتم تا گریه نکنم
به حالت...
_حتی نرگس وا داشتم زنگ بزنه به نوید تا بلکه یه چیزی دستگیرمون بشه. نوید میگه تو اونجایی، تهرانی پیش شی. ولی تو اینجا جلو چشمم بودی...
دستانت را به نشانه ی کلافگی
بالا بردی .
_چرا هر چی فکر میکنم فقط یه چیزی میاد تو ذهنم؟
دستانت افتاد و سکوت کردی. قطره اشکی با لجبازی خودش را از بین مژه ها پایین انداخت... نگاهت روی من بود. روی منی که ساکت بودم تا تو بار دل خالی کنی. صدایت را از چیزی که بود پایین تر بردی. با حزن و اندوه فراوان گفتی:
_طلاق گرفتین؟
اشک دیگری چکید. شقیقه هایم دردناک بود و نبض میزد...
_چرا نگفتی؟ چرا دردتو پنهون کردی؟
بغض و آهم را با هم قورت دادم. با همان لحن آهسته و پر از ترحم گفتی:
_ چند وقته؟
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. خورشید زاویه گرفته بود. نزدیک به غروب آفتاب بود. رفتم که به دنبالم بیایی. نمی خواستم همسایه ها پرستار تمام وقت بی بی را در ماشین یک مرد ببینند همسایه های خوبی داشتم اما باز هم درستش نبود. من جوان بودم و تنها. در را برایت روی هم گذاشتم. تپش قلب گرفته بودم, چرا چیزی نگفتم؟ سکوتم دلیلی داشت؟ صدای ریموت ماشین ات را که شنیدم؛ مانتو و شالم را روی تخت پرت کردم؛ نایلون را روی میز گذاشتم که تو وارد شدی و در را بستی. سرم را بلند نکردم. با استرس و دستی لرزان سعی کردم پلاستیک بانداژ را باز کنم.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz