🚨#اعتبارزدایی_از_تئوری_ارزش 🖌#ن_برینبخش_اولتئوری ارزش #کارل_مارکس در بررسی و تحلیل کالا در کتاب “سرمایه” مبتنی بر این نظر است که؛ “
ارزش به واسطهی میزان کار انتزاعی متعین در کالا تعیین میشود. میزان کار انتزاعی نیز به نوبهی خود بر حسب زمان اندازهگیری میشود.” یعنی هرچه زمان لازم برای تولید کالایی بیشتر باشد، آن کالا ارزش بیشتری پیدا میکند. همچنین افزایش کارایی عوامل تولید (پیشرفتهای فنی، به کارگیری هرچه کارآمدتر نیروی کار و جز آن) به معنی کاهش ارزش کالا خواهد بود.
در نظر مارکس بحرانهای جامعهی سرمایهداری وقتی پدیدار میشوند که سرمایهداران ناگزیر میگردند با یکدیگر به رقابت بپردازند و ماحصل آن گرایش سود به تنزل میباشد. با اینهمه یگانه راه سرمایهداران برای تحصیل سود، استثمار ارزش مازاد از کارگران است. سرمایهدار تنها به ازای بخشی از ارزش متعین در کالا به کارگر مزد میپردازد، بقیهی آن که ارزش اضافی است که نصیب سرمایهدار میشود. بنابراین کاهش نرخ سود جزئی از نظریهی ارزش ناشی از کار است و بر اساس نظریهی مارکسیستی به پیدایش بحران در روند انباشت سرمایه، رکود و بیکاری گسترده میانجامد.
به نظر منتقدین، این نظریات و تمایلات، هرچند در قرن نوزدهم کاربرد محدودی داشتند، اما دیگر از اعتبار ساقط و مورد سوال است. بهنظر آنان امروزه هیچگونه مطالعات تجربی دربارهی اقتصاد وجود ندارد که مبتنی بر نظریهی ارزش ناشی از کار باشد، زیرا اولا با هژمونیکشدن کار غیرمادی، کار در بیرون از محیط تولید کارخانه و در ابعادی چنان گسترده و بیزمانی منتشر میشود که، محاسبهی آن غیرممکن گشته است. ثانیا و بهعلاوه دخالت دولت، ثباتی برای سرمایهداری به ارمغان آورده است که ظاهراً نظریهی بحران در مارکسیسم ارتدوکس را بیاعتبار میسازد. کمترین چیزی که میتوان گفت این است که تداوم و ثبات درازمدت اقتصادهای سرمایهداری دیگر از جانب آن نوع بحرانهایی که مارکس در نظر داشت، تهدید نمیشود.
واعظین چنین نظریاتی از گرایش
#نئوریکاردوئیها تا
#مالتیتودیسم و تا امثال رابرت هولاب، یورگن هابرماس به یک حوزهی وسیع و حتی با نتایجی متفاوت گسترش مییابد.
بنابراین، اگر این تعریف بحران و پیامد آن یعنی مبارزهی طبقاتی را در روایت ارتدوکس بپذیریم (که میدانیم چنین نیست اصولا مرزها بسیار سیال هستند و تعریف بسندهای دربارهی مارکسیسم ارتدوکسی یا غیر آن نیز نداریم) به نظر قابل قبول ولی کافی نیست. و حتی نظریهپردازانی نظیر هابرماس از دایرهی بحث انتقادی کنار رفتند.
این نظریهی ارتدوکسی نوعی ذاتباوری در مبارزه را به #سوژه تحمیل میکرد که در طی تاریخ مشخص شد چنین نیست. یعنی مبارزه را معلول بحران میدانست و بین آن دو رابطهی یک به یک برقرار میکرد.
سوژهای که ذاتا قادر به شناخت منافع طبقاتی خود در مواقع رنج و فقر و سختی است و آن را بهعنوان یک هویت طبقاتی متشکل سازمان میدهد. یعنی همان مسالهی تحرک نفی بوسیله دیالکتیک فقدان ـ ارضا. بعدها آشکار گردید که مساله به این سادگیها نیست. البته نقد ما از موضع تجربهباوری نیست که صرفا متکی به تجارب ملموس بوده باشد.
نگرش ما به تأسیس امر مشترک اجتماعی، بهعنوان یک "امکان" مینگرد که شرطی است در میان برهمکنش نیروهای درگیر درون مناسبات سرمایهداری و پیکار کار بر علیه سرمایه که نتیجه و بُردار خروجی آن ابتدا به ساکنان هم مشخص نیست. امکان آن به میل و پتانسیل همبسته و قدرت سازمانیافتگی مبارزه بستگی دارد. اما، این مبارزه محصول کدام شرایط است؟
برای اهتراز از غلطیدن به اینهمانگویی که به نقض نظر خود در ابتدای این بحث دچار نگردیم، تأکید بر این است که این میل به مبارزه و برخودچیرگی، یک مسالهی درونماندگار در
سوژه است و "بحران" نتیجه چنین مبارزهای است و نه دلیل آن. به همین علت در چنین نگرشی، ماهیت مبارزهی نیروهای کار بر علیه سرمایه و انباشت نیروی زندهی کار بهعنوان نیروی مرده در هیئت ارزش اضافی و مبارزه طبقاتى است و قوانین ابژکتیو حاصل از آن هستند. یعنی پیش شرطهای قوانین از خود تشریح قوانین با اهمیتتر هستند. بنابراین باید تشریح کنیم که در مورد این افت مبارزه، خود مبارزات قبلی نیز نقش بازی میکنند و نباید آنرا با صِرف اتکا به قوانین اقتصادی تشریح کرد، از جمله قانون ارزش و اقتصاد نولیبرالی.
https://t.center/kkfsf⇩ ⇩ ⇩ ⇩ ⇩ ادامه