⚫️🔴 #دربارهی_سوگواری(تقدیم به بازماندگانِ قربانیان کرونای زمستان ۹۸ و بهار ۹۹)
🚩🖌محمدمهدی اردبیلی
۱. سرنوشتِ مقدر همه
ی ما رنج کشیدن است و یکی از جانفرساترین این رنجها، رنج تجربه
ی مرگِ عزیزان است. من محکوم به این رنجم و تنها زمانی میتوانم از آن رها شوم که عزیزانم با رنج مرگ خود من مواجه شوند. این رنج، به واسطه
ی سرشت گذرای چیزها، سرنوشت محتوم همه
ی ما زندگان است.
۲. مرگ یک عزیز مانند زخمی است که هیچگاه التیام نمییابد و بسته نمیشود. فرد گویی بناست این فقدان را، این زخم را، همواره بر دوش بکشد و تاب آورد. سوگواری در واقع نه تلاش برای فراموش کردن، بلکه دقیقاً پذیرش و تصدیق خود فقدان است. در یک کلام، سوگواری نه فراموشیِ منفیِ عزیزِ ازدسترفته، بلکه بر دوش گرفتنِ ایجابیِ فقدان اوست. سوگواری چیزی را از حافظه پاک نمیکند، بلکه خود "فقدان" را در حافظه درج میکند.
۳. لحظه
ی مواجهه با مرگ یک عزیز، گویی لحظه
ی فروپاشی و بازآفرینی کل جهان است. جهان برای فرد نه امری ابژکتیو و مستقل، بلکه شبکهای از روابطِ بیناسوژگانی است. در نتیجه، فقدان یک ابژه
ی شدتمند میل، به منزله
ی سرد شدن یک کانون یا گرهگاهِ نیرو و در نتیجه فروپاشی کل شبکه و گرهگاههای متصل به آن است. سوگواری در حقیقت فرایندی است معطوف به بازآفرینیِ این شبکه در عین تصدیق و درجِ فقدان در آن.
۴. مناسکی که تحت عنوان سوگواری متداول است، بیشتر شبیه نمایشی مضحک است برای اثبات رنجور بودنِ فردِ عزادار در پیشگاه افراد متظاهری که مرگ متوفی برایشان چندان اهمیتی ندارد. چنین سوگواریای با آن وجه نمایشی اغراقشده در واقع بزرگترین خیانت به رنج ناشی از فقدان یک عزیز است. عرض تسلیت در این معنا یکی از کارکردهای فرهنگِ اغواگر است که علیه "تجربه" عمل میکند. برخلاف فرهنگِ حاکم، آنچه فردِ عزادار را باید بدان سوق داد نه فراموشی یا تسلی، بلکه دقیقاً تجربه
ی فقدان است: یعنی یادآوریِ سرشت گذرای امور، مواجه ساختنِ فرد با ضرورتِ فقدان و درونیسازیِ آن.
۵. سوگواری، در معنای حقیقی و متعهدانه
ی آن، برعکس، نمایش جمعیِ جمعآوریِ محبت و همدردی برای بازماندگان نیست، بلکه دقیقاً "رفعِ" عزیزِ از دست رفته، در سکوت و تنهایی است. "رفع" واجد معنایی سهگانه است: هم نفی و هم حفظِ چیزی به طور توامان، و هم در نهایت، نفی و حفظِ خودِ این نفی و حفظ.
۶. در نتیجه، پذیرش این فقدان نه به معنای فراموشی، بلکه معطوف به بازحاضرسازیِ دیگری است. فرد سوگوار در عین حال که باید از وجود ابژکتیو دیگری رفع توهم کند، اما نباید او را فراموش کند. فراموشی خیانت است و سوگواری تعهدی است تذکارگون.
۷. غایت سوگواری، "رفعِ" رنج ناشی از عواطف شخصی و درونیسازیِ آن از طریق ارتقایش به سطح کلیت است. این مهم با ارتقای فردِ ازدسترفته از یک ذات بیولوژیکِ تکین به یک ایده
ی کلی میسر میشود. در این معنا، اندیشه نوعی سوگواری است. سوگواریای که البته نمیتواند جز از سوگواریِ شخصی آغاز شود، چرا که "فهم بدون تجربه تهی است". اندیشیدن نوعی سوگواری در ساحت مفاهیم است، یعنی پالایش تجربه
ی شخصیِ فقدان و ارتقای آن به سطح مفاهیم: این دقیقه
ی آغازینِ فلسفه است. فلسفه در این معنا، مواجهه با رنجِ درونیشده
ی فقدان و تبدیل آن به مواجهه
ی مفهومی با خود فقدان و شکست است. فلسفه پذیرش ضرورتِ این فقدان، در عین تعهد به وظیفه
ی رفعِ آن است: مانند فردی سوگوار که تا ابد خود را مسئول زخمِ سربازشدهای میداند که نه میتواند فراموشش کند و نه میتواند التیامش ببخشد؛ او باید فقط آن را متعهدانه و بیوقفه تجربه کند.
۸. مرگ همواره در "آستانه" ایستاده است. زندگی در یک کلام، یعنی زیستن در آستانه
ی مرگ. بحث بر سر میزان کمّ
یِ یک طول عمر نیست، بلکه بحث بر سر لحظه
ی منحصر به فردِ مواجهه با آستانه است. مرگِ عزیزان، میتواند غنابخشِ این مواجهه پیش از تجربه
ی یکه
ی آن باشد: پیش و پسی که همه در یک "آن" رخ میدهد. و اینجاست که یک فرد سوگوارِ متعهد، خود یکتنه یک گورستان است؛ گورستانی از مردگانِ زنده. او تا آخر عمر باید این گورستان را بزید و اجساد آن را بر دوش کشد: گورستانی از عزیزانش؛ گورستانی از امیدها و شوقهایش؛ و در نهایت، گورستانی از امیدها و شوقهای عزیزانش.
https://t.center/kkfsf