🚨⚙️🔩ساختبندی طبقات اجتماعی
#ن_برین
#بخش_دوازدهمژیل دلوز به ویژه با تأکید بر موضوع پول ـ بدهی، آنرا سلاحی استراتژیک در نابودی فوردیسم و بازساختاربندی نظم سرمایهداری جهانی جدید تلقی کرده و اعلام میکند که پول دیگر نمیتواند تنها عامل پدیداری اقتصاد بازار باشد، بلکه این اقتصاد، از اقتصاد پول و اقتصاد بدهی ناشی میگردد و تابع آنها است. *«ماحصل این دو اقتصاد است که قدرت، انقیاد و سلطه توزیع میشود و حتی "کالا" ناشی از پول است و نه "کار"، چرا که در واقعیت، پول بر کار و کالا و مبادله تقدم دارد. این پول است که به هر سه سامان داده و آنها را کنترل کرده و چگونگی توزیع آنها را تعیین مینماید. از اینرو است که قدرت از عدم تقارن پدید میآید.»
ریشهی چالش اصلی نگرش دلوز و گتاری در تعریف متفاوت از دو مفهوم اساسی اقتصاد و سوبژکتیویته میآغازد، که به تدریج گسترهی این نقد به سرتاسر جوانب زندگی اشاعه مییابد، که در این نگارش اساسا با صرفنظر از پرداختن به تکتک این نگرشها، تنها به یک بررسی نمونهوار برای خوانش از موضوع مفهومبندی طبقات بسنده میگردد.
همچنین و در ادامه، با گسترش بحران سرمایه و شکست تمدن مربوط به آن، خُرده نگاههای فلسفی شکل میگیرد که یا تاریخ را تابع هستیشناسی میکند، که از هیچ آگاهی برخوردار نیست و به تمامی داده شده و بالفعل تلقی میگردد و سنتز نیستیِ محض و ساختارگرایی اگزیستانسیالیستی
(ژان پلسارتر) بوده و یا "ساختارگرایی" پسامدرن را با برافراشتن بیرق عام خود از میانهی دههی ۶٠ برمیخواند، که در واقع روح نگاه علمی و ریاضیاتی را به صحنهی روشنفکری احضار مینماید
(مرلوپونتی). اینگونه گرایشات، مجموعه نظریاتی هستند، که مفهوم کلاسیک ایدهآلیستی سوژه بهمثابه منبع همهی معانی و تجربهها را از میان برداشته و نابود میکنند. هرکدام از اینان در تلاش یافتن حلقهی مفقودهی مارکس به مسیرهایی کشیده میشوند. درست است که مارکس پیشتر و در تدارک عظیم نظری خود برای ورود به نقد اقتصادی سیاسی به ذهنیتزدایی از ایدهی سوژه میپردازد، اما
تمامی آثارش سرشار است از پایاندادن به جدایی میان سوژه و ابژه و پروژهی کاپیتال تماماً تلاشی است برای «فرارفتن» که بهطور مشخص، سوژهی عینیت را دربرمیگیرد. تلاش مارکس در کاپیتال، که مجموعه مطالعات خود را در آن سرشت بخشید، این استدلال بود، که برخلاف آرمانباوران، طرفداران تئوری مصرف نامکفی و خریداران سرمایهدار نیروی کار ثابت نماید، که
واقعیت سرمایهداری در بازار اتفاق نمیافتد، بلکه در فرایند تولید رخ مینماید. به ویژه، نحوهی تکامل «ایده»ی تئوری مارکس، که از مبارزات پرولتاریا در محل تولید منشاء میگرفت و در «نبوغآمیزترین» و سترگترین اثر وی "سرمایه" تجلی یافت: رهایی کار به دست خود پرولتاریا. بر همین اساس
مارکس نوشت؛ **"روش دیالکتیکی من نه تنها در بنیاد با روش هگل تفاوت دارد بلکه درست نقطهی مقابل آن است. از نظر هگل [حرکت اندیشه که به آن تحت نام -ایده- تشخص میدهد، آفریدگار واقعیت است، واقعیتی که چیزی جز شکل پدیداری -ایده- نیست.] از نظر من، برعکس، [حرکت اندیشه چیزی نیست جز بازتاب حرکت واقعی، انتقالیافته و جابجاشده در مغز انسان.]"
پدیداری سنتز ساختارگرایی، گرایشی است که حاصل انشعابات خطی در مارکسیسم سیاسی بعد از جنگ جهانی دوم و به ویژه "مائوئیسم" نضج میگیرد. در واقع دههی ۶٠ میلادی در اروپا، دههی بحران اندیشه و "سوژه" یا خودآگاهی است که در نتیجهی آن و در برابرش پرچم "ساختارگرایی" افراشته میشود. این گرایش با تنوع اندیشههای مختلف بر این پایه قرار میگرفت، که کارکردهای جامعه، دانش، زبان، تاریخ و از این دست نگرهها فقط میتوانند توسط ساختارهایی برقرار گردند، که توسط علم بیطرف و زیرساختهای "ناخودآگاه" و "نامرئی" تعیین میگردند.
این نگرش، تئوریسین روشنفکر اروپایی را به "بتوارهپرستی علم" سوق داد و نگاه علمی و انتزاع ریاضی به مشغلهی ذهنی روشنفکری وارد گردید. این دوران، همراه است با انفجار دگرگونیهای علمی که هم خودکارسازی تولید، و هم برابرپنداری علم با ایدهآلیسم و هم در مخالفت با آن به ویژه انسانباوری مارکس که به قول
رایا دونایفسکایا: ***"در اواسط دههی ١٩۵٠ به مرکز صحنهی تاریخ نقل مکان کرده بود".پینوشت:*سخنرانیهای دلوز در دانشگاه وَنسِن، ١٩٧٣ (G.Deleuze,Course of May 28 1973)
**مارکس ـ کاپیتال، ترجمه: ح.مرتضوی، ص.۴۲
***رایا دونایفسکایا [۱۹۱۰ - ۱۹۸۷ (Raya Dunayevskaya)]، فلسفه و انقلاب، ص.٣۵٢
ادامه دارد
ادامه از لینک #بخش_یازدهم:https://t.me/kkfsf/30595