🔴 نگاهی به شعرها و افکار
#فروغ_فرخزاد در نامههایش
ستارههای دنبالهدار ادب و شعر و هنر ایران را زیاد دیدهایم. اما با تک ستارهها چه کنیم؟
فروغ فرخزاد از نادرههای ناکرانمند این کواکب بود و هست.
بهانه این یادداشت، نامههای
فروغ در زمینه طرحی از زندگییی است که ساختار آن را او ریخت.
لابهلای نامههای
فروغ، بارها این حالت به من دست داده که انگاری باید دوباره از اول شعرهایش را بخوانم. و خواندم. همین فکر و عین همین احساس را وقتی خاطرات و شعرهای پابلو نرودا و غزلهای حافظ را میخواندم و میخوانم، داشتم و دارم. جانهای بلاکش، حواس قدرتمند و قلبها و نگاههای زلال و یگانه، ما انسانها را به هم نزدیک میکنند. وجودهای بیآلایش و به دور از پلیدیهای زندگی و به دور از بیگانگیهای آدمها با خود و دیگران، ما را به احساس و عشق و دردی مشترک میرسانند و کنار هم مینشانندمان.
یکیک نامههای
فروغ، جویبارهایی هستند که به رودخانه یک کتاب ارزشمند میریزند. در این نامهها، آن روی مبتذل قاموس زندگی بهروشنی پیداست و
فروغ در سطرسطر این نامهها و این کتاب خصوصی، چهره کریه و پلشتیهای آن روی زندگی را بیپرده تصویر میکند و به جنگ با آنها میرود. او زندگی را ابتدا ساده و سهل، و عشق را معادل آن میپندارد؛ اما چهره هولانگیز زندگی، خودش را در رابطهها و ضدرابطههای انسانها، به او مینمایاند. با سوختبار این تجربههاست که او اعتمادش به زندگی را از دست میدهد. اما کدامین زندگی؟ زندگییی با «قاموس مبتذل»ش(۱) و بر گرداگرد آن، سازندگان و غوطهوران در این ابتذال. زندگییی که چاله ـ گورهای فریب عمر است. و از اینجاست که او عهد و پیمانهایش با شناسنامه این زندگی را زیر پا گذاشته، از سر آن میگذرد و به جنگ با این ابتذال میرود. در این جنگ است که او «تولدی دیگر» مییابد. با زبان شعری که در کاشانه ابدیت لانه و خانه کرده است، با سری بیترس و شورنده و با ارادهیی سنتشکن، با جریانی مرموز و مبتذل که زندان هویت غارت شده آدمیست، به جنگی ابدی میپردازد. در این جنگ است که او در اوجها، در کار ساختن آشیانههای جاودانگی خویش است. در این پویش و آفرینش، خود نیز پرتوی از
فروغهای جاودانه روزگاران میشود. او در این جنگ، مدام تجربه و تجربه میکند و از یکیک گردنههای صعب زندگی، خود را عبور میدهد.
در نامههای
فروغ، شعلهیی را در نوک قلهیی میبینیم که او چشم به آن دوخته و دوریاش از آن، همان رنجهای هجران و پنهانش هستند. این پنهان بودن رنج، حس«زن» بودن
فروغ را با خواهران و زنان جهانش عجین میکند. این شعله، در نگاه و نظر هر عاصی هوشیار و بیدار ناراضی از آنچه هست، همواره در حال سوختن است.
فروغ در دامنه کوهی از آرزوهای سر به فلک کشیده، اجاقی برمیافروزد و به بازی شعلههایش چشم میدوزد. میتوان تمام کتابهای
فروغ را از پشت مردمک این نگاه و این خیرهشد ها دوباره ـ و البته عمیقتر ـ ورق زد و خواند. میتوان روبهروی نگاه
فروغ آینهیی گذاشت و پرتوهای آن را تکثیر کرد. آن وقت به شمارش نگاه ها پرداخت و برای ادامه این شمارش، تا بینهایتها دوید... و «من دلم میخواهد / بدوم تا ته دشت / بروم تا سر کوه»(۲)
هنگامهیی که شانه به شانه
فروغ در کتابهایش قدم میزنی، به تلاقی دو صداقت مشترک میرسی. در دو آینه، با او بینهایت میشوی... با
فروغ که شروع میکنی، به جاده تشویش و نگرانی و دلشورگی قدم میگذاری. پیرامونت «زندگی به چه ارزد / با کلبههای حقیر آسودن؟» و باز که میروی تا از پوسیدن در مردابها دور شوی، التهاب عشق و بارآوری زمین از ساقهایت بالا میآیند تا مگر تو به تجلیگاه یقینی که انتظارت را میکشد، برسی. اما هر چه میروی، به قناعت نمیرسی تا به تجسّد آرامش و رضایت تن ندهی.
در
فروغ، سرکشی عشق بیفرجام، هرگز به سکون و تسلیم و یقین نمیرسد...
سعید عبدالهی
🅰️ @khorosharakTelegram
attach
📎