سیبی که در نگاه تو می چرخد آدم را وسوسه می کند. بیا از این جهنم فرار کنیم... اندازه همین یکی دو سطر فرصت داریم از تیر رس نگاه این فرشته ها دور شویم بهشت که نه نیمکتی را نشان تو خواهم داد که مثل یک گناه تازه وسوسه انگیز است...
تو هر روز با منی در منی و من حتی گاهی با تو چندین خیابان را قدم میزنم بعد که خسته شدم در کافهای مینشینم و در قهوهٔ خیال تو شیر میریزم شکر میریزم و تو را شیرین مینوشم این کار هر روز من است اما هیچ قهوهای تلختر از نبودنت نیست
میدانم نمیدانی چقدر دوستت دارم و چقدر این دوست داشتن همه چیزم را در دست گرفته است میدانم نمیدانی چقدر بیآنکه بدانی میتوانم دوستت داشته باشم بیآنکه نگاهت کنم صدایت کنم بیآنکه حتی زنده باشم...