رگهای دستش بیرون زده بود، مثل سیمکشی ماشین. لبهاش عین چرخدنده توی هم قفل شده بود و دستهاش چاقو را هل میداد تو شکمم، انگار هندوانه جر میداد. شلکن سفتکن داشت، یعنی گاهی مکث میکرد، انگار نگران بود تیغهی چاقو کوتاه باشد، اما زورش را هم میزد.تمام زورش را نمیزد، اما همین هم کم نبود. انصافاً پوستم مقاومت میکرد، اما از دست چندتا سلول مرده، نصفهنیمه و کم جان با قطر سرجمع دو میلیمتر چه کاری ساخته است، آن هم جلو فولاد آبدیدهی بهترین کورههای زنجان؟...