نذر کردم گر ز دست محنت هجران نمیرم
آستانت را ببوسم، آستینت را بگیرم
نه به جز نام لب لعل تو ذکری بر زبانم
نه به جز یاد سر زلف تو فکری در ضمیر
در همه ملکی بزرگم من که در دستت زبونم
در همه شهری عزیزم من که در چشمت حقیرم
تا تو فرمان میدهی من بندهٔ خدمتگزارم
تا تو عاشق میکُشی من کشتهٔ منت پذیرم
دیر میآیی به محفل، میروی زود از تغافل
آخر ای شیرین شمایل میکشی زین زود و دیرم
درد هر کس را که بینی در حقیقت چاره دارد
من ز عشقت با همه دردی که دارم ناگزیرم
تا فروغ طلعت آن ماه را دیدم
#فروغیعشق فارغ کرده است از تابش مهر منیرم
#فروغی_بسطامی@ketabeabii