احسان
#مولوی دوبار مرا از مردن بازداشت؛ نخستين سالهای بلوغ بود. بحران روحی همراه با بحران فلسفی. چه، اساسا من خواندن را با آثار مترلينگ آغاز كردم و آن انديشههای بیسرانجام شك آلود كه نابغه ای چون او را ديوانه كرد پيداست كه با مغز يك طفل دوازده سالهٔ كلاس ششم دبستان چه میكند؟
برداشتم لقمههای فكری بزرگتر از حلقوم شعور و هاضمهٔ ادراك مسير صادق هدايت را كه آن ايام خيلی وسوسه انگيز بود پيش پايم نهاد و من برای پيمودن آن مسير ساعاتی پس از نيمه شب آهسته از خانه بيرون آمدم.
جاده تاريك و خلوت كوه سنگی آن سالها را طی كردم، استخر كوه سنگی نزديك میشد و من ساعتی ديگر خود را در آن آرام يافته میديدم، ناگهان دلبستگي، تنها دلبستگيم، به اين دنيا مرا مردد كرد، مثنوي!
و اين جمله نزديكهاي استخر در درونم كامل شدهبود، و صريح: (زندگي؟ هيچ. اما این فايده را دارد كه در آن با مثنوی خوش بود و دنيا را گشت و رشد كرد...) برگشتم.
مرگ و زندگی دو كفهٔ هم سطح بودند اما مثنوی كفهٔ زندگي را سنگينتر كرد. زنده ماندم.
بار دوم وقت ورود به اروپا بود. در اوج جوانی، عظم اين هيولای پولاد، كه بر روی طلا و شهوت خوابيده است مرا بر خود لرزاند. كيست كه در اين تنهايي و غربت، در اين ميدان گلادياتور بازی، به منِ اسير را نيرويی بدهد كه با اين غولها و آدمخوارها مقابله كنم؟ براي مشهد نامه نوشتم كه مثنوي را بفرستيد.
با مثنوی شده بودم مثل كودك ضعيفی كه در كنار پهلوانی از اهل محل خود حركت میكند و از هيچ آجانی، سگ هاری، دزدی، قلدر قدارهبندی نمیهراسد.
من كه شب را با مولانای كبير سر میكردم، صبح كه بر ماركس و هگل و نيچه و سارتر و
#سوربون و استادان محترم و فرهنگ معتبر و تمدن طلايی گذر میكردم نگاهی عاقلانه و لبخندی بزرگوارانه و رفتاری اشرافی و احساسی شاهزاده مآب داشتم.
احسان جان
چون اكنون در برابر تو غرب با تمامی محبتها، سفسطه ها و اسناد و مداركش تنها به قاضی آمده است و شرق، زوج ايران، ارزشها و اصالت و زيباییها و سرمايههای اسلام همه غايبند و وكيل مدافع ما حضور ندارد، كتاب مولانا را میفرستم تا به نمايندگی همه در برابر مدعی، از ما دفاع كند.
مولوي غيبت همه را جبران میكند و يك تنه همه را حريف است و تو را در ماندن ياری میكند.
* قربانت علی
• از آخرین نامههای دکتر علی
#شریعتی که همراه
#مثنوی_مولوی به آدرس پسرش
#احسان پست شد
@ketabeabii