تا سوار
#تاكسی شدم
#راننده گفت: «تو كه
#سواد نداری چرا مینويسی تو روزنامه هم چاپ میكنی؟» گفتم: «شما از كجا میدونين من بیسوادم؟» گفت: «اين چي بود هفته پيش نوشته بودی؟» گفتم: «چی نوشتم؟» رانندهٔ تاكسی گفت: «شعر
#صائب را غلط نوشته بودی... اصل شعر اينه:
يك عمر میتوان سخن از زلف يار گفت
در بند اين نباش كه
#مضمون نمانده است...
ولي تو بهجای مضمون نوشته بودی
#موضوع.» به مسافرهاي تاكسي نگاه كردم: يك آقاي حدودا 60 ساله، يك خانم حدودا 30 ساله و پسر جوانی كه بهنظر دانشجو میرسيد توی تاكسی بودند و هر سه داشتند به من بیسواد نگاه میكردند. حس خوبی نبود. خواستم از زير بار اين نگاههای سرزنش بار بيرون بيايم. گفتم: «بله تو خيلی از
#نسخهها مضمونه ولی تو بعضي از نسخهها هم موضوع ثبت شده.» مرد 60 ساله گفت: «تو هيچ نسخهای از ديوان صائب، موضوع نيومده.» گفتم: «مگه شما همه نسخهها را خوندين؟» مرد گفت: «بله». گفتم: «مگه میشه؟» مرد گفت: «بله» گفتم: «شما چه كاره ايد؟» مرد گفت: «استاد دانشگاه... ادبيات فارسي»
با خودم فكر كردم چرا بايد سوار تاكسیی شوم كه رانندهاش صائب خوان باشد و مسافرش استاد ادبيات فارسی دانشگاه، آن هم دقيقا روزی كه هفتهٔ قبلش شعری از صائب را اشتباه نوشته بودم... چارهای نبود ،گفتم: «ببخشيد... اشتباه كردم.» راننده خنديد و گفت: «اين شد... همه اشتباه میكنن، اشكالی هم نداره، بهشرطی كه بعدش معذرت بخوان...» با خودم فكر كردم كاش برای بقيه اشتباهات زندگیام هم معذرت خواسته بودم. ولی ديدم خيلی وقتها حتي نفهميدم كه اشتباه كردهام، مثل همين هفتهٔ قبل و كسي هم نبود كه بگويد اشتباه كردهام... حيف...
#سروش_صحت@ketabeabi