"من از تو می ترسیدم...
نه از آن ترس ها که به آدم صدمه می زند.
یک جور وقار و غرور عجیب در وجودت بود که از خودم خجالت می کشیدم...
همیشه دوست داشتم به تو نزدیک شوم. مثل گنجشک های کنار پنجره ی کلاس، مثل موهای لخت سرت وقتی دستت را موقع تفکر در آن سر می دادی...
راستی وقتی چشم هایت را جمع می کردی و با دست چپت روی هوا رازهایی را آن قدر دقیق برایمان ترسیم می کردی چرا آن قدر به ما اعتماد داشتی؟
سال ها است در سینه ی مردمی که از تو حرف می زنند و نام تو را برای اعتبار خودشان به دوش می کشند، جز دروغ و نامردی چیزی نمی بینم...
ولش کنم؟ باز هم خیالشان راحت است که تو آبرویشان را نگه می داری!
ما آن سال ها فکر می کردیم می رویم سر کلاس ها و همه چیز تمام می شود.
ولی هیچ چیزدر مورد تو تمام نشد.
مساله اصلا کلاس
#عروض و
#نقد_ادبی یا
#ادبیات_معاصر نظم و نثر نیست!
قضیه بلاتکلیفی هزاران دل دست و پا چلفتی است که بغض خود را در بهتی بیکران فرو خورده اند.
هیچ دشمنی نداشتی. هر وقت از استادهای دیگر حرصمان در می آمد و می آمدیم پیش تو ،از آن ها بد نمی گفتی که دلمان خنک شود.
کلا توی کار دل بودی!
هیچ کس را خیط نمی کردی! پشت هیچ سنگی، به حق حتی حرف نمی زدی. کلاس هایت آزاد بود، وقتی دیر می رسیدیم به جای چپ چپ نگاه کردن و غر زدن، "اندک اندک جمع مستان می رسند " مهمانمان می کردی.
همیشه می گفتی نمره "بیست" مال خداست ولی امان از دلت که بیست های خزانه ی خدا را می بخشید...
و من به سوی تو آمدم. نزدیک تر از همیشه. کنار کارون و درخت های کنار...
و سفر درمان بهت فروخورده ام شد. زبان تو را یاد گرفتم و با مردم تو با زبان تو سخن گفتم.
#گتوند بهترین شهر دنیاست! برای این که همه چیز آن جا با کسره اضافه به تو ختم می شود؛ حتی من وقتی آنجا می آیم. من شاگرد تو!
ایسو مو گتندی آویدوم نوم خویا!
#زهرا_حیدرعلی#شاگرد_قیصر8 آبان 1398
@ketabeabii