#زنگ_انشاء#تنهاییهاسوار آسانسور میشوم و به طبقه هشتم میروم،
#دوشنبه است میدانم که مادرم و کسرا --برادرم-- خانه نیستند.
به سمت خانه قدم برمیدارم و زنگ در را میزنم، مثل همهی دوشنبهها پدر از آن طرفِ در داد میزند:"کیه؟" و من هم مثل همهی دوشنبهها میگویم: "من!" ... او هم با قیافهای خوابآلود میآید و در را باز میکند و بعد دوباره سریع خیز برمیدارد توی رختخوابش...
وارد میشوم و کیفم را کنار در میاندازم... داخل اتاق که میشوم همه جا پر از اسباببازیهای کسرا است (آخر کِی میخواهد یاد بگیرد وسایلش را جمع و جور کند!)
لباسم را عوض میکنم و روی تخت ولو میشوم، به سقف خیره میشوم و به فکر فرو میروم... کلی کار برای انجام دادن دارم: تکلیف، تمرین موسیقی، فیلمهایی که هنوز ندیدهام، کتابهایی که هنوز نخواندهام، اما مثل همیشه به سراغ یکی از هزاران میروم، بلند میشوم و به سمت کتابخانهام راه میافتم ، دیگر جایی برای کتاب جدید نمیبینم، همهی آنها را خواندهام جز دو تایشان را، اولی را برمیدارم...
تنهای
تنها هستم، پدر به مطب رفته است وحالا فقط من هستم و کتابم... روی زمین دراز میکشم و کتاب را باز میکنم، وقتی کتابم را میخوانم حس میکنم آنجا هستم -- توی داستان-- دیگر نوشتهها را
#نمیبینم ولی
#میخوانم، حتی نمیفهمم کِی به صفحهی بعد میروم! ...
از دنیای خیال بیرون میآیم، اینجا
#همه من را میبینند ... ولی فعلا کسی نیست که بخواهد مرا ببیند، من
#تنها هستم! ... کتاب را کنار میگذارم و به سمت آشپزخانه میروم، درِ یخچال را باز میکنم و سوپ جویی که مادر برایم درست کرده را برمیدارم و میخورم...
اگر کسی تنهایی را نتواند تحمل کند یعنی نمیتواند با خودش کنار بیاید...
من تنهایی را دوست دارم چون دوست ندارم وقتی که سرگرم کاری هستم کسی سوال پیچم کند و یا سرو صدا راه بیندازد، من روزهای
#دوشنبه و
#سهشنبه را خیلی دوست دارم چون در آن روزها، با خودم
تنها هستم، هرکاری دلم بخواهد انجام میدهم و میتوانم هرکاری که دوست دارم را کلی طول بدهم و کسی نیست که بگوید: "دیگر بس است" ...
#هستی_حسینزاده_کلاس_پنجم#زنگ_انشاء#موضوع_آزاد#دوشنبه_۹۷/۷/۳۰
@Sara_Eshraghi1396