بچه که بودم، پاییز با برگهای زرد و قرمز ونارنجی از راه می رسید، فصلی که زیر پاهای کودکی من، وقت رفتن و برگشتن از مدرسه، خش خش می کرد. فصلی که عصر ها توی اتاق، کنار بخاری هیزمی به صدای شر شر بارون روی سفال های بام و ترق ترق هیمه های نیم سوخته گوش می دادم تا خوابم ببره.
پاییز برام دلشوره ی خریدن چتر و چکمه بود. دلشوره ی رسیدن سر قرار با سنجاب ها، پای درخت گردو.
#دلهره ی چشیدن طعم گس خرمالوی نارس وقتی یواشکی اونو از شاخه ی بی برگش جدا می کردم. لذت چیدن گلابی های وحشی رسیده و دید زدن درختا که انگارخدا روی اونا یه سطل پر از رنگای قشنگ پاشیده بود .نور کمرنگ و بی جون خورشید که از لابلای نی های ته باغ، زندگیمو هاشور می زد. دیدن لونه ی خالی پرستوها، زیر طاق ورودی خونه، چقدر دلگیرم می کرد.زیر نم نم بارون پاییزی که هوا نه گرم بود و نه سرد، با دستهای گشوده به آسمون، می دویدم. دسته های کوچیک و بزرگ لک لک ها که کوچ می کردن و بلند پروازی شاهین ها برای شکار....پاییز نه دلگیر بود و نه سرد....
بزرگتر که شدم،پاییز رو توی قاب پنجره، ساعت ها تماشا می کردم، عجیب بود...انگار تمام دلتنگی های دنیا،
#امتداد غربت تمام غروبها به دل من می رسید. انگار کوچ پرستوها، کوچ لبخند وترانه بود.
مادر که شدم، پاییز با روپوش سورمه ای پسرم از راه می رسید.با شیشه های رنگی ترشی که روی میز آشپزخونه می چیدم. با دلشوره و وسواس یاد داشت های روزانه رو مرور می کردم، تا چیزی از قلم نیفتاده باشه.
اما این روزها....پاییز از سمت دیگری میاد و پیش از اونکه درختها رو رنگ بزنه، زنگ می زنه. و من بیشتر از اونکه به مربای بالنگم فکر کنم به این فکر می کنم که قرن هاست قلبم مثل بچگی ها نتپیده. مثل یه
#قلعه ی قدیمی و متروک در سکوت رخوتناک یه جنگل که براش فرقی نداره روی برجکهای بلندش، لک لک ها لونه بسازن یا جغد های پیر...
#ارنواز_منصوبی 96/11/18
@arnavaz_mansoubi1396