هر که را دیدم غریق وهم بود و ادعا
گرد خود اوهام را میبست بارو و بنا
هر کسی ملکی خیالی را امیری میکند
بر سرش تاجی نهاده از توهم پادشا
دانشی مردان و زن بسیار میبینم که هیچ
حاصلی از عمر و دانش گل نداده شاخه را
جسم را بر دوش خود تا گور لنگان میبرند
روح را از ابتدا با وهم کرده مبتلا
غایت تصویرشان از زندگی محوست و گنگ
مرگ را ابهام دوری دیده آن سوی قضا
شش جهت را کُند میکاوند و با لمسی سخیف
در پی ادراک هستی کورمالان جا به جا
میخزند و از رذایل حسرت و عُجب و غرور
بار و بندیلی ثقیل و سهمگین بر گردهها
غالبا ترجیح ایشان زندگی در خفّت است
عادلانه هر فضیلت را نشانده در خفا
رشک برده بر زمین و همگنان و آسمان
این حسد داغی نهاده بر جگرها بیدوا
اهل برهانند لیکن با قیاسی نادرست
سالبه را موجبه فرموده منطق را خطا
دیوسان وارونگی آرند در متن سخن
با قماش کذب میدوزند هر ساعت ردا
دیو را همشأن آدم دیده و وارونه خو
مقعد خود را به جای فم زده فم جای پا
دستهاشان بسته بر گردن به هنگام دهش
پایهاشان راسخ و محکم به راه اشقیا
نیست امیدی به آبادیِ دوران فتور
بسط سستآباد ویران میرود تا هر کجا
آنقدر گسترده دامن میشود هر لحظه زخم
کز تراکمهای مرهم بر تن ما شد قبا
شاعرم اما به فقر واژگان هستم مقیم
در محیطی اینچنین شعرست رو به انقضا
بهت مطلق گشتهام من انعقاد حیرتم
هر طرف حیرت کشیده لشکری تا ماورا
از دهانم جز صدای آه گوشی نشنود
واژهها ماندند گویی در مسیر بغض ما
واژه چون گوی پر از تیغست میدرّد گلو
یا اگر بیرون بریزد رنجه میسازد فضا
واژه من هستم تجلی حواشی در کلام
قحط معنا را دچارم قبض دارم در صدا
دایره تمثیل سرگردان شدن در نقطه بود
خط ممتد را تصور میکنم از انحنا
نقطه یعنی هیچ در هیچیم و از ذره کمیم
دایره یعنی که بر تکرار بردم التجا
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم#قصیده @karizga