خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان به نرمی میخزید
روی کاشیهای ایوان دست نور
سایههامان را شتابان میکشید
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز آکنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها
پردهای نیلوفری افکنده بود
دوستت دارم خموش خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
لیک گویی در سکوت نیمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من
ناله کردم : آفتاب ...ای آفتاب
بر گل خشکیدهای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب
#فروغ_فرخزاد «یاد یک روز ــ دفترِ دیوار»
@karen_moghadam