ما صدای تمامی زنانی هستیم که نام و نشانی داشتند و از سوی پدر، برادر و همسر مرد، متاثر از فرهنگ و قوانین متحجرانه و مرد سالارانه اسلامی حاکم، تحت عنوان "ناموس" به قتل رسیدند.
...علتهای اقتصادی و اجتماعی گزینش حرفۀ مربیگری همانهایی هستند که پیشتر به بررسیشان پرداختیم؛ اما اگر از خود مربیها بپرسیم، آنها را به ندرت میپذیرند: یا به این دلیل که اصلا به آنها آگاهی نیافتهاند، یا از آن رو که میدانند برای چنین حرفههایی انگیزههای صرفا رفاهی پذیرفتنی نیستند. در واقع تقریبا تمامی آنان تاکید میورزند که کارشان نوعی «رسالت» است. واژۀ رسالت بار معنایی عرفانی دارد که نادیدهگرفتن آن دشوار است: میل به خدمت به جامعه، بیاعتنایی کامل به جنبۀ اقتصادی این فعالیت، نوعدوستی، و به ویژه فداکاری و ایثار. (جالب آنکه این واژه فقط در مورد فعالیتهایی به کار رفته که جنبههای شخص انسان مربوط میشود که درست یا نادرست، بسیار تحقیرآمیز به حساب میآیند، کودکی، پیری، بیماریهای جسمانی و روانی، نابهجناری و مانند آنها...) اما روحیۀ فداکاری همیشه مشکوک است. معلوم نیست آدمی با ذهن و روحیۀ سالم، به جای آنکه از زندگی هرچه بیشتر بهرهمند شود، با چه انگیزهای باید به نحو خودانگیخته فداکاری و ایثار را برگزیند، آنهم نه فقط در لحظههای حساس زندگیاش، بلکه هر روزه، چندین ساعت در روز، طی سال های طولانی و بیهیچ وقفهای. اگر وضع به همین قرار باشد، به عبارت دیگر اگر مربی یا آموزگاری حرفۀ خود را با طرح ناسالمِ ریاضتکشی بیوقفه و ایثارگرانه بر میگزیند، بهتر است به روشنی به او گفته شود که چنین انگیزهای خود به خود او را برای انجام این کار نالایق میسازد. شغلهای مختلف از آن رو باید برگزیده شوند که مایه خوشایندی، خشنودی، شادمانی، پرباری و پیشرفت ما شوند، حتی اگر با وضعیت گذرایی همراه باشند که در آنها «روحیۀ فداکاری» لازم میشود. کودکان دوستداشتنی و گیرا هستند. همانگونه که آیبل آیبسفلت خاطرنشان میکند شکل ظاهرشان ممکن است آدم بزرگسال را مجذوب و فریفته سازد و او را به رسیدگی به آنان تشویق کند. کودکان باید حس مهربانی او را بیدار کنند، خوشایند او باشند، سرگرمش کنند، احساسات مثبت، تمایل، توجه و کنجکاو او را بیدار کنند و به وی بفهمانند که « در کنار آنها است» و در وجودش نوعی همانند سازی با خودشان را برانگیزانند. وقتی بزرگسالی رابطۀ آموزشی را «رسالت» میخواند، نشان میدهد که کودکان به هیچوجه، یا چندان، یا آنطور که باید و شاید، خوشایندش نیستند. در اینکه بزرگسالی کودکان را خستهکننده یا دوستنداشتنی بداند، هیچچیز محکومشدنی وجود ندارد؛ چنین حالتی یکی از انواع آشفتگیهای روانی است، اما بهتر است که این فرد کاری با کودکان نداشته باشد. میتواند از میان بسیاری از کارهای دیگر شغلی را برگزیند که مخاطرات کمتری دارد. این نکته را نیز نباید ناگفته بگذارم که کاربرد واژۀ «رسالت» برای توصیف شغل خود، رابطهای معکوس با سطح فرهنگی، حرفهای و انسانی مربیان و آموزگاران دارد. در میان کسانیکه خودم به هنگام کار دیده و با آنان سخن گفتهام، چند نفری که رابطۀ خوبی با کودکان داشتند درست همانهایی بودند که فقط میگفتند کارشان را دوست دارند چون کودکان دوست داشنی هستند و به هیچوجه نمیکوشیدند آن را رسالت یا وظیفه وانمود کنند. برعکس، کسانی که کودکان را تحملناپذیر و کسلکننده میدانستند، ضرورت کاربردِ واژۀ «رسالت» را به شیوههای گوناگون احساس میکردند. انگیزههای روانی کسانیکه حرفه مربیگری و آموزگاری را برمیگزینند باید عمیقا تحلیل شود. بیشتر آنان اشخاصی هستند که روابطشان با بزرگترها دشواریهایی دارند و چون نمیتوانند پیوندهای عاطفی استوار و ماندگاری با آنان برقرار سازند، جایگزینی را جستوجو میکنند که دشواری و بیحاصلی آن کمتر باشد. در واقع بسیاری از اشخاص روانپریشی که در عرصههای عاطفی، اجتماعی و حرفهای دشواریهایی دارند با سادگی تمام ادعا میکنند که میتوانند با کودکان کار کنند و میگویند که نیاز دارند «دهنده» باشند، اما مطلقا بیخبراند که در آنلحظه برعکس فقط میکوشند «گیرنده» باشند.