یک روز ناگهان چشم باز می کنی
می بینی از چهار سوخورشید برآمده است
و راه غروبش را گم کرده است
و همه کس و همه چیز، فروزانند
و سایه ندارند
مثل شعله که گاهی بر دیوار بَل بَل می زند
مثل خاکستر
که هزاران هزار پرنده از آن می پرند
یک روز گوش می سپاری
می شنوی که جهان یکسره می خوانَد
و این بار
این
باد نیست که در جان های شیارشیار
ترانه می کارد
اینک همه، توفان اش می خوانند
آنکه دیوارهای بلند را خراب می کند
و خانه ها
و خلنگزارها
و خرپشته ها
و خاکریزها را می روبَد
و در اقیانوس های خشک می ریزد
خواب را که از چشم هایت می تکانی
شاخه ها را می بینی که برگ های نو داده اند
و گنجشک های سال ها سترون
لانه لانه جوجه زاییده اند
از دشت ها، پچ پچِ خوشه ها
و از کوه ها، بشارتِ آبشارها به گوش می رسد
کودکان دسته دسته می دَوَند
و زنجیرها را پشتِ کوه ها می اندازند
و با تیله هایی به رنگِ چشم هایِ کبوتران
برمی گردند
تا مادران
آن ها را سینه ریز کنند
و پدران با دیدنِ برق برقِ آن ها
خستگی را مانند خواب هایی که گاهی می بینند
از یاد ببرند
یک روز چشم باز می کنی
یک روز گوش می سپاری
یک روز دل می بازی
یک روز به یادت تمام گل ها را می نوازند
آن روز
دنیا، دوست داشتن دارد . . .
سهراب_مهدی_پور
#زنده_باد_جنبش_نان_کار_آزادی https://t.center/kanla57