رنگت روخدااااایی‌ کن

#من_میترانیستم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
К первому сообщению
💫💫💫💫💫💫
#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی

⭕️ #من_میترانیستم ⭕️

👈قسمت 2️⃣2️⃣


فصل پنجم-
قبل از انقلاب، زندگی ما آرام می گذشت. سرم به زندگی و بچه هایم گرم بود. همین که بچه ها در کنارم بودند، احساس خوشبختی می کردم. چیز دیگری از زندگی نمی خواستم. بابای مهران و همه ی کارگرهای شرکت نفت، از شاه بدشان می آمد. همه میدانستند که شاه و حکومتش چقدر پست هستند.
انقلاب که شد، من و بچه هایم همه طرفدار انقلاب و امام شدیم. همه چیزم انقلاب بود. وقتی آدم کثیفی مثل شاه که این همه جوان را شکنجه کرده بود، رفت و یک سید نورانی مثل امام، رهبرمان شد، چرا ما انقلابی نباشیم. من مرتب به سخنرانی امام گوش میکردم.
وقتی شنیدم چه بلاهایی سر خانواده ی رضایی آورده بود و ساواک چطور مخالفان شاه را شکنجه کرده بود، تمام وجودم نفرت شد. از بچگی که کربلا رفته بودم و گودال قتلگاه را دیده بودم، همیشه پیش خودم میگفتم اگر من زمان امام حسین (ع) زنده بودم، حتما امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را یاری می کردم و هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و همه را با پول می خرید، نمی رفتم. با شروع انقلاب، فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به صف امام حسین (ع) بپیوندیم. مهران در همه ی راهپیمایی ها شرکت میکرد، او به من شرط کرد که اگر میخواهی همراه با دخترها به راهپیمایی بیایید، آن ها باید چادر بپوشند. زینب دو سال قبل از انقلاب باحجاب شده بود، اما مینا و مهری و شهلا هنوزحجاب نداشتند. من دوتا از چادرهای خود را برای مینا و مهری کوتاه کردم همه ی ما با هم به تظاهرات میرفتیم. شهرام را هم با خودمان می بردیم. خانه ی ما نزدیک مسجد قدس بود. همه ی مردم آنجا جمع می شدند و راهپیمایی از همان جا شروع می شد. مینا، شهرام را نگه میداشت و زینب هم به او کمک می کرد.
ادامه دارد...
💫💫💫💫💫💫

#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی

⭕️ #من_میترانیستم ⭕️

👈قسمت 1️⃣2️⃣


فصل چهارم
زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش گرفت و زینب روسری سر میکردو به مدرسه می رفت. بچه ها خیلی مسخره اش می کردند و امل صدایش می زند. بعضی روزها ناراحت به خانه می آمد. معلوم بود که گریه کرده است. می گفت:مامان، همه ی بچه ها به من امل می گویند. یک روز به زینب گفتم: تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟ زینب گفت: معلوم است برای خدا. گفتم: پس بگذار بچه ها هرچه دلشان میخواهد بگویند.
همان سالی که با حجاب شد، روزه هایش را شروع کرد. خیلی لاغر و نحیف بود. استخوان ها ی بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود. گاهی که با شهلا حرفشان می شد، با پاهایش که خیلی لاغر بود، به شهلا می زد. شهلا حسابی دردش می گرفت.برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایراد نگیرد، از ده روز قبل از ماه رمضان، به خانه ی مادربزرگش میرفت. من با اینکه میدانستم از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است، جلویش را نمی گرفتم. مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شب ها و شب ها روی پشت بام کاهگلی می خوابید. مادرم هرسال ده یا پانزده روز جلوتر از ماه رمضان به پیشواز می رفت. شب اولی که زینب به آنجا رفت، به مادرم سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تازینب هم به پیشواز ماه رمضان برود. مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کندو نصف شب آرام و بی صدا از روی پشت بام پلیین رفت و به خیال خودش فکر می کرد که زینب خواب است. زینب از لبه ی پشت بام خودش را آویزان کردو مادرم را صدا و زد و گفت: مادربزرگ، چرا برای سحری بیدارم نکردی؟ فکر می کنی سحری نخورم روزه نمی گیرم؟ مادربزرگ، به خدا من بی سحری روزه میگیرم. اشکالی ندارد؛ بی سحری روزه می گیرم. مادرم که از خودش خجالت کشیده بود، برگشت به پشت بام و زینب را بوسید و التماسش کرده که با او به پایین برود و سحری بخورد. مادرم به زینب گفت: به خدا هر شب صدایت می کنم؛ جان مادربزرگ بی سحری روزه نگیر. آن سال زینب همه ی ماه رمضان را روزه گرفت و ده روزهم پیشواز رفت.
من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی بود که مرتب مریض می شدم، زینب خیلی غصه ی من را می خورد. آرزوی زینب این بود که برای من تخت بخرد و پرستار بگیرد. می گفت: بزرگ که بشوم، نمیگذارم تو زحمت بکشی. یک نفر را می آورم تا کارهایت را انجام دهد.
مهرداد مدتی با رادیوی نفت آبادان کار می کرد و مرتب توی خانه نمایش تمرین می کرد. در یکی از نمایش ها «پهلوان اکبر»ی هست که میمیرد. زینب نقش مادر پهلوان اکبر را بازی می کرد. در نمایش «سربداران» هم زینب نقش «مورخ»را با مهرداد بازی می کرد. آنها در خانه لباس نمایش تنشان می کردند و باهم تمرین می کردند. من هم می نشستم و نمایش انها را نگاه میکردم.زینب و مهرداد به شعر هم علاقه داشتند. مهرداد شعر می گفت و زینب هم با لذت به شعرهای مهرداد گوش میکرد.
مهران و مهرداد همیشه حواسشان به خواهرهایشان بود. مهران از زن های لاابالی و سبک بدش می آمد و همیشه به دخترها برای رفتارشان تذکر میداد. اگر دخترها با دامن یا پیراهن بیرون میرفتند، حتما جوراب ضخیم پایشان میکردند و گرنه مهران آنها را بیرون نمی برد. زینب به برادرها و خواهرهایش واقعا علاقه داشت. گاهی با آن دست های لاغر و کوچکش، لباس های مهران را می شست، جوراب های مهرداد را می شست. دلش می خواست به یک شکلی محبت خودش را به همه نشان بدهد.