رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_سوم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
К первому сообщению
🍁🍁🍁🍁
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدا_فاصله_ای_نیست....🍒

👈 #قسمت_سوم

وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت انگار داشت ازش خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نرفته بود فقط به قران گوش میداد

میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟
میترسید انگار باصدای قرآن اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ جرئتی براش نمونده بود...

تا روز صبح جمعه که پدرم از سفر برگشت پدرم و که دید گفت چرا دیر کردی اومده بودن منو ببرن...
پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن...
پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش شوخی میکرد
کم کم وقت نماز ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا شروع کرد به خطبه برادرم گفت پدر این چی داره میگه
پدرم گفت پسرم امروز جمعه هست همانطور که یه گوشی رو باید شارژ کرد باید ایمان مسلمانها رو هم شارژ کرد...

پدرم گفت دوست داری با هم بریم؟ گفت یعنی میشه ؟ گفت چرا نمیشه بیا بریم ، تو حیاط وضو گرفتن بعد گفت پدر تو برو من نمیام مادرم گفت چرا توهم همراه پدرت برو گفت مادر میگن مسجد خونه خدا هست درسته گفت اره پسرم گفت پس چطور برم وقتی که من از خدا این همه بد گفتم آنجا منو راه نمیدن....😔

مادرم گفت نه پسرم تو برو کسی چیزی نمیگه تازه تو که پشیمانی به زور رفت وقتی برگشت داشت میخندید بعد چند روز خنده ی برادرم را دیدم گفت مادر جان بیا برات تعریف کنم خیلی زیبا بود پنجره های بزرگ نوردهی زیاد سقف بزرگ انگار اولین باره رفته بود مسجد...

مادرم گفت قوربونت برم الهی نمازم خوندی گفت نه دوست ندارم گفت چرا دوست نداری؟ گفت مادر من نمیتونم پیشونیم که بالاترین نقطه بدنم هست بزنم زمین اینو دوست ندارم

مادرم گفت پسرم ما پیشونیمو نو برای خدا به زمین میزنیم این بخشی از نماز هست و غرورمان را تنها برای خدا میشکنیم....

مادرم نماز میخوند برادرم کنارش ایستاد درست حرکات نماز انجام میداد ولی سجده نمیکرد تا رکعت آخر که مادرم رفت سجده اول برادرم کنارش نشسته بود مادرم دوباره رفت سجده که برادرم یواش یواش رفت سجده انگار چیزی نمیزاشت بره ولی بلاخره رفت مادرم سرشو آورد بالا رفت و التحیات ولی برادرم هنوز تو سجده بود که صدای گریش آمد تعجب کردم از زمان بچگی نشده بود گریه ی برادرمو بشنوم

باورم نمیشد خیلی گریه کرد مادرم سلام داد گفت پسرم بلند شو گفت مادر چه حس خوبی بود نمیدونم چرا گریم گرفت واقعا که نماز چه خوبه گفت اره پسرم همیشه نمازتو بخون بدون که خدا دوست داره که بندش نماز بخونه...

گفت مادر بهم یاد میدی بلد نیستم مادرم شروع کرد به یاد دادن نماز به برادرم،
بهم گفت میتونی یه کتاب نماز برام گیر بیاری صبح رفتم کتابخانه کتاب نماز کوچکی گرفتم آوردم تا ظهر تمام کتاب و خوند وقتی اذان گفتن رفت مسجد.

وقتی رفت مادرم گفت خدایا بچم ببخش و راه درست بهش نشون بده وقتی از مسجد برگشت گفت : مادر نماز خوندم تو مسجد کی دوباره اذان میگن خلاصه برادرم شروع کرد به نماز خوندن...
🕌هر روز میرفت مسجد برای نماز یه روز گفت مادر این مردم چرا نمیان برای مسجد ؟ خیلی کمیم تو مسجد نماز صبح بزور تا 6 یا 7 نفری میرسیم مگه اذان به گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن...

گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه....

برادرم 17 سالش شد...

👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
#داستان_آموزنده

🍒 داستان واقعی و آموزنده با نام 👈 #مونس 🍒

👈 #قسمت_سوم

کیا روزگارم رو سیاه می کرد. کیا پسربچه سرکش و شروری بود که همه اهل محل و همکلاسی ها و اولیای مدرسه از دستش به ستوه اومده بودن.

من چون خودم زیر دست نامادری بزرگ شده بودم، تلاش می کردم هر طور شده کیا رو از اون شرایطی که داشت نجات بدم. بهش محبت می کردم و همه بدخلقی هاش رو نادیده می گرفتم.

از اونجائیکه محبت حتی یه حیوون وحشی رو هم رام می کنه چه برسه به انسان، محبتم روی کیا اثر کرد و روز به روز آرومتر شد. وضع درس و مشقش هم از قبل بهتر شده بود. حاجی هر چند از این قضیه خوشحال بود اما از اینکه بعد از شش سالی که از ازدواج مون می گذشت و هنوز نتونسته بودم براش فرزندی بیارم پکر و بهم ریخته بود.

وقتی ده سال گذشت و دعا و نذر و نیاز کارگر نیفتاد و دکترا هم گفتن من توانایی بچه دار شدن رو ندارم، حاجی پیشنهاد داد که از پرورشگاه یه بچه بی سرپرست رو به فرزندی قبول کنیم. همون لحظه اولی که دیدمت، مهرت به دلم نشست. تو از همه بچه هایی که تو پرورشگاه دورم جمع شده بودن نازتر و تو دل بروتر بودی.

با کلی دوندگی تونستیم تو رو که یه دختر بچه شش ساله بودی به فرزند خوندگی قبول کنیم و برات شناسنامه بگیریم.  با اومدن تو، زندگی مون رنگ و بوی تازه یی گرفت. تو با شیرین زبونی ها و شیطنت های خودت طراوت خاصی به خونه مون بخشیده بودی. دو سال از ورودت به خونه مون می گذشت که لطف خدا شامل حال مون شد و من باردار شدم.

این دیگه واقعا معجزه بود. حاج جواد تا چند شبانه روز سور می داد و از خوشحالی سر به آسمون می سائید. با اومدن خواهرت «مریم»، دیگه خوشبختی مون تکمیل شد. کیا که حالا پسر بزرگی شده بود و حاج جواد سربازی ش رو هم خریده بود بیشتر کارای مربوط به حجره رو انجام می داد و حاج جواد همه وقتش رو با دختراش می گذروند. اون روزا از هر نظر که فکرش رو بکنی شاد و خوشبخت بودیم اما از اونجائیکه روزگار چشم دیدن خوشبختی آدما رو نداره، زندگی مون بهم ریخت.

مریم دو ساله بود که حاجی مریض شد و دکترا تشخیص سرطان ریه دادن. حاجی خیلی زود و در عرض چند ماه از پا در اومد و ما رو تنها گذاشت. با فوت حاجی، کیا اداره همه امور رو به عهده گرفته و از هیچ تلاشی برای راحتی ما فرو گذار نکرد. الحق که خون اون خدابیامرز تو رگ های کیا جریان داره. تو این چهارده پونزده سالی که خودش رو وقف ما کرده حتی از گل نازکتر هم بهمون نگفته.

خودت شاهد بودی و دیدی که بارها بهش گفتم از وقت ازدواجش گذشته، بهتره به فکر زندگی خودش باشه اما کیا در جواب گفته که تا خواهرام رو عروس نکنم خودم ازدواج نمی کنم. من که از کیا راضی ام. دستمزد زحماتی که براش کشیده بودم رو خیلی خوب داد و محبت هام رو جبران کرد. کیا با شما مهربونه و خیلی دوستتون داره.

فقط کافی برای خواستن چیزی لب تر کنین اون موقع ست که هر چی بخوایین براتون مهیا می کنه. فقط نمی دونم تو چرا باهاش اینطوری رفتار می کنی؟ یادمه از وقتی که یه دختر نوجوون شدی همش ازش فرار می کردی. الان هم که ماشاا... خانمی شدی برای خودت و لیسانست رو هم گرفتی، اما بازهم ازش گریزونی....

👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️

🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇